ای برده نگاهت دل صاحب نظران را
طرفی نَبُوَد از نگهت بیبصران را
آن را که سفر با تو کند یاد وطن نیست
آری نَبُوَد یاد وطن خوش گذران را
گویند که نزدیک وطن شد هله خوش باش
یارب چه کنم دوری این همسفران را
نامت به زبان ناورم از بیم رقیبان
مقصود تویی گرچه نخوانم دگران را
از دولت عشق است سرافراز وگر نه
آدم چه شرف داشت دگرجانوران را
هر یک ز رفیقان پی کسب هنری رفت
عشق تو کفایت کرد ما بیهنران را
این آه سحرگاه و فغانهای شبانه
ترسم که خبردار کند بیخبران را