دفتر شعر حوزه، گزیده ای از سروده های شاعران برگزیده حوزوی و عالمان شاعر اشعار این دفتر به انتخاب تحریه سایت شعر حوزه انتخاب می شود
پرآبله شد چو خوشه هر چند کفمیک دانه نشد حاصل از این نُه صدفمباطن همه ناکامی و ظاهر همه کاملبتشنه و سیراب، چو درّ نجفم
دلا تا چند خود را فرشِ این نُه سایبان بینی!یکی بر سطح این کرسی برآ، تا عرش جان بینی...برای قرب شاهان است روی پاسبان دیدنتو خرسندی ز قرب شه که روی پاسبان بینی
چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبرییوسف ما، بهتر از گرگی ندارد مشتری!...چار عنصر ره به من از چار جانب بستهاندکرده تا این شش جهت بر مهرهی من شش دری
گل خم، گل ساغر او می کندصراحی و جام و سبو می کندبرآرندهی تاک از گلشن اوستفروزندهی بادهی روشن اوست
آنان که ره دوست گزیدند همهدر کوی شهادت آرمیدند همهدر معرکهی دو کون، فتح از عشق است هر چند سپاه او شهیدند همه
میشناسم خالقی را کاوست هستاین دگرها نیستند و اوست هستآن خداوندی که قیوم است و حیآن که پاکی وقف شد بر ذات وی
ای مسافر اندکی آهستهتر، تنها مرواشتیاقت را خبر دارم، ولی بی ما مرورو به واپسماندگان کن، حال مهجوران ببینآمدم من از پیات، ای یار بیهمتا مرو
هر شام و سحر ملائک علیینآیند به طرف حرم خلد برینمقراض به احتیاط زن، ای خادمترسم بِبُری، شهپر جبریل امین
الهی الهی، به حق پیمبرالهی الهی، به ساقی کوثرالهی الهی، به صدق خدیجهالهی الهی، به زهرای اطهر
ساقیا! بده جامی، زآن شراب روحانیتا دمی برآسایم زین حجاب جسمانیبهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان راآنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
شبِ عنبرین بوست، یا موی تو؟درخشنده ماه است، یا روی توچه دلها که از غمزه دوزد به تیرکمانی که زه کرده ابروی تو
ثنا ایزدی را که از نور پاکشراب روان ریخت در جام خاکشفق، دوری از ساغر مشفقشفلک، دودی از مجمر قدرتش
ای دل! همه دردی، ز کجا میآییاز کوی کدام دلربا میآییای گَرد! ز کوی کیستی؟ راست بگوبسیار به چشمم آشنا میآیی!
خوشا حال مستی که منصوروارمیسر شدش مستی پایدارز جام پیاپی که ساقیش دادنه از دست رفت و نه از پا فتاد
جز حق، حکمی که حکم را شاید ، نیستحکمی که ز حکم حق فزون آید، نیستهر چیز که هست، آن چنان میبایدآن چیز که آن چنان نمیباید، نیست
یک یک هنرم بین و گنه دَه دَه بخشجرم منِ خسته، حَسْبَةً لِلَّه بخش از باد فنا، آتش کین برمَفروزما را به سرِ خاک رسول اللَّه بخش
بر صفحهی چهرهها خط لم یزلیمعکوس نوشته است نام دو علییک لام و دو عین با دو یای معکوساز حاجب و انف و عین و با خط جلی
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافتیک موی ندانست، ولی موی شکافتاندر دل من، هزار خورشید بتافتوآخر به کمال ذرهای راه نیافت
با هر خسی ز روی هوا دوستی مداربا هر کسی ز سادهدلی راز خود مگویبا مردم مزوّر بداصل بدگهردر کوی مردمی ز پی دوستی مپوی
صبا مگر ز سرِ کویِ یار می گذردبه هر طرف که چنین مشگبار می گذردکنون که موسمِ عید است و بادِ نوروزیبه طرفِ باغ و لبِ جویبار می گذرد
ره عشق است آن راهی که پیدا نیست پایانشهر آن کس رهرو این راه شد بگذشت از جانشپی درمان درد عشق ار کوشی خطا باشد طبیبا درد عشق است این و نایاب است درمانش
گویند دری از خلد، بگشوده شود در قمما فاتح الابوابیم، ای بخت چه خسبی؟ قم!مهر من و قهر من هر یک به مقام خودآن نوش ز سر تا پا وین نیش ز دَم تا دُم
بلبل چو نکیسا زده تا نغمهی نوروز آراسته جشنی ز طرب خسروِ نوروزشیرین من! ای زلف تو آورده شب و روزتلخ است چو فرهاد مرا کام به نوروزها تلخی کامم بزدا زآن شکرین لب
یک ساله ره سپرد مه شعبانتا خیر و برکت آرد بر کیهانسالی در انتظار به سر بردیماهلاً و مرحباً بکَ یا شعبان
گفت ای گروه هر که ندارد هوای ماسر گیرد و برون رَوَد از کربلای ماناداده تن به خواری و ناکرده ترک سرنتْوان نهاد، پای به خلوت سرای ما
عجبی نیست مر آن آیت ربّانی را که کند زنده ز نو حکمت لقمانی راای به تاریک شب کفر، برافروخته باز پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
مرحبا ای ماه شعبان، ثانی ِ شهر حرامحبّذا ای ماه شعبان، قاصدِ شهر صیامیا خلیلاً طالَ مَا اسْتَهجرت أَهلاً بِالقُدومیا حبیباً طاب مَا اسَتْقَدمت سَهلاً بِالمَقام
سزَد اَر سجده برد «میر فراهانی» راگر ز خاقان گذرد مرتبه «خاقانی» راای امیر قرشیزاده کت اعجاز سخنبند بر ناطقه زد منطق «سحبانی» را
حدیث موی تو نتْوان به عمر، گفتن بازاز آن که عمر شود کوته و حدیث درازبه راه عشق تو انجام کار تا چه شودبرفت در سر این کار هستی ام زآغاز
کجاست زنده دلی، کاملی، مسیح دمیکه فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی؟...شهان کشور نظمیم ما ثناگویاناساس سلطنت ماست دفتر و قلمی
شهی که شیوه ی درویش پروری داندرموز سلطنت و سرِّ سروری داندبقای دولت آن شاه را بشارت بادکه رسم معدلت و دادگستری داند
منم که شهره به سرگشتگی به هر کویمفتاده در خَم چوگانِ عشق چون گویمهوای گلشن فردوس برده از خاطرنسیم روح فزا خاکِ آن سر کویم
جماعتی که دل و جان به عشق نسپارندبه حیرتم چه تمتّع ز زندگی دارندبر آن سرم که برآرم دمی به خاطر جمعگرم دو زلف پریشان دوست بگذارند
اگر ز نقطه ی موهوم آمده دهنیدهانِ توست در آن نقطه هم بُوَد سخنینمود لعل تو اثباتِ ذاتِ جوهر فردرواست بوسه زدن بر چنین لب و دهنی
درخور حمد و ثنا، بار خدایی ست کریمکه ز خوانِ کرمش بهره بَرَد دیوِ رجیمنیک و بد را ننمود از درِ احسان محرومسلطنت داد به فرعون و نبوّت به کلیم
این باغ بوالعجب اثر نوبهار کیست؟این گلشن طرب، ثمر شاخسار کیست؟از یک نظر چو مهر به دل جا گرفت و رفتاین ماه پاره روشنی روزگار کیست؟
گر شبی برافشانی، زلف عنبرافشان را صبح را به رشک آری، تا دَرَد گریبان رادیدم از سر زلف و لعل نوشخند تودر گلوی اهریمن، خاتم سلیمان را
تا پنجهی خورشید به شاخ بره زد پشتماهی بره دزدید سر خویش فراپشتاز شاخ گل افروخت صبا آتش زردشتزد پنجهی خورشید به حرف کهن انگشتکامروز بود روز نویِ شاه جهان بان
گفتم کمان کشیدی و تیرت ز جان گذشتگفتا به راه دوست ز جان میتوان گذشت آن مومیان، به موی و میانم اسیر کردعمرم به مویه موی ز موی و میان گذشت
یک دو روزی یار را با ما وفاق افتاده بوداین وفاق از یار، کمتر اتّفاق افتاده بودوه چه حسنِ اتّفاقی بود کز سیرِ سپهرآن مه بی مهر را با ما وفاق افتاده بود
بنده گر سر بر آستان باشدبِهْ اگر سر بر آسمان باشدیک نفس با رضای حق بودن بهتر از عمر جاودان باشد
به گیتی بهتر از دانشوری نیست به جز دانش به گیتی مهتری نیستسری سخت و دلی سُتوار بایدکه کار دین و دانش سرسری نیست
می زدن در بزم نادانان ز نادانی بُوَدبا گران جانان سخن گفتن گران جانی بودراح ریحانی به جز با یار روحانی منوشاین سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بسسنگ دل را سرمه کن در آسیای درد و رنجدیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس
یارب که از زمستان در یاد باغبان را تا بو که در نبندد درویش بی نوا راگر بی گنه ببندی ور بی سبب بسوزیکس بر تو مینگیرد آهستهتر خدا را
ای اسم تو اصل هر مسمّیوی جسم تو جان جمله اشیاوصف تو فزون ز حدّ امکان مدح تو برون ز حدّ اِحصا
از بس که در برابر چشمم مصوّری پندارمت که روز و شبم در برابریبر عاشقت شکایت هجران حرام هستهر جا که دیده باز کند تو مصوّری
منم آن شاعر معروف به هر شهر و بلدمرکز دایرهی بخت بد و طالع بدبر سرم تاخته یک لشکر بی حدّ و عددنفراتش همه خونریزتر از ببر و اسدافسرانش همه داءُالسرطانند و اسد
ای که بر خاک درت مهر چو مه چهره بسایدایزد پاک به پاکیت همه دم بستایدپرده بردار از آن روی که غمها بزداید«بخت، بازآید از آن در که یکی چون تو در آیدروی میمون تو دیدن در دولت بگشاید»
انتظار تو برفت از حد و شد عمر به سرنفس آمد به لب و از تو مرا نیست خبرمُردم افسوس ندیدم رُخَت ای نور بصر «به وفای تو که بر تربت «حافظ» بگذرکز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود»