خوشا حال مستی که منصوروار
میسر شدش مستی پایدار
ز جام پیاپی که ساقیش داد
نه از دست رفت و نه از پا فتاد
به کف جام و ساقی به کام دلش
بُخور فرح، در مشام دلش
چو خم از تَف می به جوش و خروش
دلی فارغ از درد، هنگام جوش
به این قول دستان سرا صبح و شام
که ای خودپرستان خودرای خام!
در این دیر، آن کس بت خود شکست
که در بزم توحید شد میپرست
چنان ساقی اش مست و مدهوش کرد
که از هر دو عالم فراموش کرد
بیا ساقی آن می که مستی فزاست
چه مستی فزا بلکه هستی رباست
به من ده که خواهان آن مستیام
که فارغ کند از غم هستیام
غم من نز اندوه جاه است و مال
که دوری به از مال و جاه و منال
گرفتم که از یمن اقبال و بخت
شوم در جهان صاحب تاج و تخت
چو خورشید در اوج نیک اختری
بر افروختم رایت سروری
به کشورستانی، فریدون شدم
به سیم و زر، افزون ز قارون شدم
سخن مختصر: جمله عالم مراست
سلیمانم و افسرم عرش ساست
نه این اعتبارات بیاعتبار
همه نیست گردد سرانجام کار؟
چنین است دنیا و آمال او
نیرزد به ادبار، اقبال او
بیا ساقی آن زهر آتش شمار
که از لشکر غم برآرد دمار
به من ده که از دست غم ناخوشم
به جان آمدم، چند محنت کشم؟
هلاکم از این غم که شد عمرها
که دامان فکرت نکردم رها
که شاید بدانم که من کیستم؟
در این دیر فانی، پی چیستم؟
به ملک شهود از کجا آمدم؟
به اقلیم هستی چرا آمدم؟
کجا باز گردم ز ملک وجود؟
وز این آمد و شد غرض خود چه بود؟
پس از فکر بسیار، حسبالمراد
نه مبدأ شناسم کنون نه معاد
شب و روز، در وادی حیرتم
سراسیمه در ظلمت فکرتم
بیا ساقی آن جام روشن ضمیر
کز آن فیض یابند برنا و پیر
به من ده که از پرتو نور آن
شود در دلم سرّ هستی عیان
به مغز حقیقت برم پی ز پوست
به نوری که انوار هستی از اوست
برون آیم از ظلمت شک و ریب
به عینالیقین یابم انوار غیب
محل تجلی شود طور من
برد رشگ، خورشید بر نور من
به انوار عرفان شوم راه بین
کنم سیر در شاهراه یقین
نهم گام در کوی مقصود خویش
تماشا کنم وجه معبود خویش
شوم از می وصل زآنگونه مست
که افشانم از ماسِوَی الله دست
بیا ساقی آن جام مردآزمای
که افتند از وی حریفان ز پای
بپیمای بر من، ولی آنچنان
که از پا نیفتم چو دعوی گران
نه، پیچم سر از ربقهی بندگی
نه بینم رخ روز شرمندگی
نه گویم حدیثی که ناگفتنی ست
نه پویم طریقی که نارفتنی ست
خُم آسا شود دل به عزلت خوشم
کشم بادهی شوق و دم درکشم
بیا ساقی اکنون که دوران توست
می عیش در جام احسان توست
بده چون تو را هست آن دسترس
چه بِهْ زآن که فیضی رسانی به کس
چو دریافتی کاندرین کهنه دیر
نماند جز آثار اصحاب خیر
در اقبال گیتی به نیکی گرای
ز نقصان نیندیش و احسان نمای
فزون گردد از جود، چون ماه و سال
اگر نقد عمر است، اگر نقد مال
خردمند چون ترک احسان کند؟
چو احسان او جبر نقصان کند
بیا ساقی آن رشگ خورشید را
برآرندهی صبح امّید را
بده ساقی آن بادهی مشک بو
که ناف زمین گر شود پر از او
برویاند آن آب مُعجزقرین
ز ناف زمین نافهی مشک چین!
اگر هست اعجازش اندر نسیم
فَمِن اَین یُحیِی العِظامِ الرَّمیم؟
از این باده جان یافتن دور نیست
شراب طهور، آب انگور نیست
بیا ساقیا ز آن می نوربخش
کرم کن، چراغ مرا نور بخش
کز آن می دل صاف نوراقتباس
چو آیینه ی مهر شد روشناست
خوش آن کاو بدین می جوانی کند
چو مهر فلک، کامرانی کند
بیا ساقی آن مجلس آرا کجاست؟
هلاکیم بی او، خدا را کجاست؟
که از ما بَرَد عیب پژمردگی
تُرش رویی و مجلس افسردگی
که دیده ست یاری چنین بینفاق؟
که جنت وصال است و دوزخ فراق
بیا ساقی آن چهره افروز را
که در شب نماید رخ روز را
به من ده که در رونق کار من
بَرد ظلمت از روز ادبار من
بده ساقی آن بادهی صاف را
خوشاینده ممزوج شفاف را
که در تیره شبهای چون پّر زاغ
حبابش بُوَد گوهر شب چراغ
بده ساقی آن بادهی زورناک
صفابخش دل، راحت روح پاک
که بالا نشینی مستان از اوست
زبردستی زیردستان از اوست
بیا ساقی آن می که مست خراب
به زورش برد پنجهی آفتاب
به من ده که از تاب خورشید غم
ندارم از ین بیش تاب ستم
بیا ساقی از جام جم یاد کن
نگاهی در این محنت آباد کن
چو دیدی که هیچ است انجام عمر
میِ خرّمی ریز در جام عمر
بیا ساقی اکنون که وقت گُل است
جهان خرّم از نغمهی بلبل است
منه از کف آن ارغوانی شراب
که هر قطرهاش به ز لعل خوشاب
بیا ساقی آن بادهی شیرگیر
که از دل برد خوف این گرگ پیر
به دل خواه، در جام عیشم بریز
که از شیر چرخم نباشد گریز
بیا ساقی آن تلخ شیرین عمل
که چون شیرهی جان بُوَد بی بدل
بده وآن مبین کاو طبیعت گراست
که شیرینتر از شیرهی جان ماست
بیا ساقی آن مظهر لطف و قهر
که گاه است پازهر و گاه است زهر
به من ده به هنجار داناپسند
که از قهر و زهرش نیابم گزند
بیا ساقی از روی لطف و کرم
نجاتم ده از زهر اندوه و غم
مفرما به تریاقم از بهر زیست
چو داری می کهنه، تقصیر چیست؟
بیا ساقی آن بکرِ با آب و تاب
که با زاهدان نیستش خفت و خواب
به من جفت گردان به عقد دوام
که کام دل آن بِهْ که باشد مدام
بیا ساقی آن دلبر خردسال
که در بردن دل بُوَد بی مثال
ز چشم بدان تا نبیند گزند
«دعای قدح» بر کنارش ببند
بیا ساقی آن آب کوثرنشان
که آمد به دنیا ز باغ جنان
روان ساز بهر فراغ دلم
که گل ها بروید ز باغ دلم
بده ساقی آن باده ی پاک را
سرور دل اهل ادراک را
کز این نیلگونْ خم، ترشح کنان
نمایان کند هر طرف اختران
بده ساقی آن همدم صبح و شام
که گرم اختلاط است با خاص و عام
چو افسردهام در ادای سُخُن
دماغم به آن گرم خون گرم کن
که سرگرم، مانند مهر منیر
شوم مادح شاه گردون سریر
شه شه نشان سرور ملک و جان
جهان پادشه بلکه جان جهان
چو خورشید رخشیده فیاض نور
ز انوار فیضش جهان پرسرور
تجلی حق در رخ او جلی ست
که چشم و چراغ نبی و ولی ست
از آن آسمان پایهی جاه اوست
که خورشید در سایهی جاه اوست
توان شد چو عیسای گردون جناب
در آن سایه همسایهی آفتاب
تخلق به اخلاق یزدانیاش
رسانده به عزّ سلیمانیاش..