این مشیّد بارگاه از بس فرح افزاستی
آفرینش را ز خاکش دیدگان بیناستی
گنبد گردون شکوهش بس که میبخشد ضیا
مهر رخشان در برش چون ذرّه ناپیداستی
وادی طور است گویا موسی اش اندر دعا
وین تجلّی، کِش بُوَد ظاهر ید و بیضاستی
صحن و ایوانش فرح بخشا چو جنّات النعیم
نی غلط گفتم، همانا جنّت المأواستی
خازنش بر آستان و کوثرش اندر میان
بر کنارش خفته بنگر دوحهی طوباستی
بیقصور اندر قصورش حور و غلمان متّکی
در فلک، خیل مَلَک در خدمتش پویاستی
خادمان درگهش را گاهِ خدمت از شرف
فخر بر خاقان و قیصر، ناز بر کسراستی
عقل خیره، فهم حیره، نطق راجل، هوش گنگ
کاین چه حشمت، واین چه شوکت واین چسان خرگاستی
هر چه گویم ای همایون کاخ زآن بالاتری
کآستان فاطمیّه، دخترِ موساستی
ای حریم کبریا، ای قبلة الإسلامِ دین
آستانت بیکسان را سربه سر ملجاستی
بوستان مرتضی را لالهی دلکش تویی
نونهال باغ احمد، بلبل زهراستی
فاطمه نام تو و معصومهات آمد لقب
فاطمه کبری نه ای، تو فاطمه صغراستی
از سلیل آدمی، آری عَجب، ثمّ العَجب
زیب تاج آدمی و زیور حوّاستی
آذر ار بر پور آذر شد، سلامت از تو بود
هم تو ناجی نوح را از غرقهی دریاستی
آستانت سینهی موسی و در هر گوشهاش
پور عمران از تجلّی خَرَّ مغشیّاستی...
گر خواتینت کنیز آیند بر درگه سزاست
زآن که کمتر جاریه تو هاجر و ساراستی
خاک قم را فخرها باشد همی بر آسمان
چون تواش مالک رقابی فخر او ممضاستی
دختر موسای کاظم، خواهر شاه رضا
شافع خلق عجم را بر سر عقباستی
زائران درگهت را این شرف بس کز خدای
بر دخول خلد هر یک را به کف طغراستی
ما و وصف جاه تو اندیشهی دور از خیال
صعوه جولان کی تواند هر کجا عنقاستی
یوسف بازار حسنی چون تو ما هم خلق مصر
ای سلیمان حشمتا، رانپ ملخ از ماستی
ذوالعطایا! باسخایا! صاحبا! فرمان¬دِها!
هرچه گویم زآن چه خوانم، اعظم و اعلاستی
چاکر درگاه «خائف» نامهی مدحت به کف
ایستاده روز و شب چون بنده پابرجاستی
ار بخوانی لطف باشد، ور برانی مرحمت
هر چه از شیرین تراود خسروا زیباستی
دوستانت شاد و خرّم، دشمنانت تلخ¬کام
تا نشان از آسمان و نامی از غبراستی