هر لحظه کند جلوهی دیگر رخ دلدار
پیداست ولی کو به جهان دیده ی دیدار
تا سرمهی وحدت نکشی بر بصر خویش
بیپرده تجلّی نکند از در و دیوار
تا نار محبت ز دلت شعله نگیرد
کی سوخته گردد حُجُب ظلمت و انوار
زآیینهی دل تا نبری زنگ دویی را
کی میشود آن قابل عکس رخ دلدار
این ما و منی راز سر خویش به در کن
کاین ما و منی نیست به جز بیهُده پندار
فردا که شود کشف حقیقت، تو بمانی
با دست تهی، دیده ی اعمی، دل افکار
تا با خودی، از حق خبرت هیچ نباشد
زین روست که حیرانی، در وادی انکار
رو دیدهی خود محو کن اندر نظر یار
تا با نظر یار ببینی رخ آن یار
بیپرده چه خواهی نگری روی خدا را
بنگر به علی مظهر حق، حیدر کرّار
وجه اللَّه و عین اللَّه و جَنب اللَّه و مَمسوس
در ذات خدا گشته علی آن شه ابرار
هم دست خدا، گوش خدای ازلی شد
بشنو به حقیقت، نه مجاز این همه گفتار
گر نیست خدا، نیز جدا هم ز خدا نیست
ور هست بشر، لیک بُوَد مظهر دادار
یعنی که خدا جلوه از اندام علی کرد
چون خواست کند از افق غیب، خود اظهار
هم غیب و شهود است هم اسماء و هم افعال
هم ظاهر و هم باطن و هم نقطهی پرگار
هم اوّل و هم آخر و هم حاضر و غایب
هم ساقی و هم شاهد و هم باده و مِی¬خوار
با این همه اوصاف و کمالات که او راست
شد فخر علی بندگی احمد مختار
فرمود نبی هم که علی جان من آمد
از «أنْفُسَنا» برخوان این نکته و هشدار
بس نکتهی باریکتر از مو که در این جاست
بس معنی نازک شده پنهان، به خط یار
دریای عمیقی ست که بس کشتی افکار
شد غرق در این بحر و کسی نیست خبردار
ترسم که دلآزرده شوی ورنه سخن هست
در وصف علی در دل من بیحد و بسیار
من کی بتوانم که کنم مدح شهی را
که کرده نبی عجز خود از مدح وی اظهار
فرمود که گر تنگ نَبُد حوصلهی خلق
از آن که نمایند خدایی تو اقرار
در وصف تو گفتم کلماتی که نمایند
خاک کف پای تو شفای تن بیمار
نشناخت تو را کس به جهان غیر من و حق
نشناخت مرا هیچ کسی جز تو و دادار
نشناخت خدا را دگری غیر من و تو
ما از شجر واحد و مردم همه زَاشجار