روز عاشورای شاه سرمدی
لیلة المعراج سبط احمدی
دید ناگه بیکسی شاه را
تیره کرد از آه روی ماه را
بس که سفت از ناوک مژگانْش دُر
گشت خورشید رُخش از زُهره پر
بس که جاری گشت اشکش از کنار
شد قدش سروی کنار جویبار
آتش غیرت برآوردش خروش
راست گویم خون حق آمد به جوش
جست از جا هم چو کز آتش سپند
از زمین شد آسمان آسا بلند
شد خرامان بنده آسا سوی باب
ماه شد تحت الشعاع آفتاب
سجده کرد آن سان که آدم را ملک
بر زمین رویی و رویی بر فلک
از سلوک چند گامی شد فنا
در صفات و ذات شاه اولیا
فانی ذات و صفات شاه شد
فاش گویم فانی فِی الله شد
گفت ای خورشید عالمتاب من
ای به معنی و به صورت باب من
ظلمت کفر جهان بالا گرفت
«لا»، عنان از دست «لا إلاّ» گرفت
گر دهی فرمانم ای گیتی فروز
آن کنم با او که با شب کرد روز
ظلمت شب چیست پیش ماهتاب؟
موش کوری کیست پیش آفتاب؟
جواب شاه دین به آن حضرت
در جواب شاهزاده گفت شاه
کی ز روی تو فروغ مهر و ماه
گرچه بی روی تو روز من شب است
جسم و جانم بی تو در تاب و تب است
طاقت و تاب و توان من تویی
مونس و آرام جان من تویی
نور چشم و روشنایی دلی
طالع پیروز و بخت مقبلی
میروی تا یک نفس از نزد من
میرود گویی که جان من ز تن
بعد جد و بابم از دل خستگی
نیستم با غیر تو دلبستگی
بعد آن دو مونس جانم تویی
زآن که با آن دو نداری تو دویی
هم علی، هم احمدی از جان و تن
ای دو عالم درج در یک پیرهن
لیک مقصود از وجودت از الست
ای تو مقصود وجود هر چه هست
زنگ از آیینهی دل شستن است
واندرون کعبه بت بشکستن است
کعبهی دلها ز بتها پاک کن...
کارهای شاهد لولاک کن
هم چو قرآن نازلی از آسمان
تا کنی معنای قرآن را بیان
ای که صد قرآن به کلک خامهات
ای که تورات آیتی از نامهات
خود تو معنایی و قرآنت بیان
رو که گردد معنی قرآن عیان
گه به آیه لطف و گه آیه عذاب
گه به قول لیّن و گاهی عتاب
زنگ بزدا گاه و گه بت میشکن
راست کن قومی و قومی میفکن
عمامه نهادن شاه دین بر سر آن حضرت
بس ز سر برداشت دستار رسول
تا به دست آرَد دل سبط بتول
بست دستارش به دستانش به سر
آفتابی هست هاله بر قمر
بست و آن گه بر کمربند استوار
جبرئیل آسا علی را ذوالفقار
تا به دستارش دلی آرد به دست
یا به شمشیرش دهد قلبی شکست
داد وآن گه درعی از پیغمبرش
کرد یوسف درع داوودی برش
شد سراپا از رخ و قد هم چنان
ماهی ای که ماه دارد بر دهان
کرد پس چون احمدش جبریل¬وار
بر عقاب چون براق خود سوار
آن سمندی کز هلال اندر فلک
عکس نعلش افکند بر مَه ملک
چرخ گردون پیش پایش گردگرد
هم¬چو گردویی به پیش پای مرد
جمع شدن اهل حرم گرد آن حضرت
از حرم جمعی پریشان جمع شد
جمع بس پروانه گرد شمع شد
ماه رویان از غمش هم چون سُها
هم سَهی قدّان هلال آسا دوتا...
ریخت از مژگان آن مه پارگان
پس به دامان زمین سیارگان
از ستاره وز هلال و ماه و مهر
شد زمین کربلا رشک سپهر
سرگذشتی بشنو از آن پهن¬دشت
کآب چشم تشنگان از سر گذشت
کاش لیلا مادر او مرده بود
گرچه مجنون بود هوشش برده بود
هیچ کس مجنونتر از لیلا نبود
دستی از دست غمش بالا نبود
گاه بر سر زد گهی بر روی خویش
گاه کرد آشفته گیسوی پریش
سنگ غم بر روی چون آیینه زد
تیشهی ناخن به کوه سینه زد
موکنان، مویه کنان دیوانهوار
گشت گرد شمع خود پروانهوار...
اندر این سودا ز بس که ناله کرد
گرم شد بازار عشق از آه سرد...
خطاب شاه دین با اهل حرم
شاه دین گفتا بدان جمع پریش
واگذارید این پریشان را به خویش
کز خمار عشق مست و سرخوش است
این سمندر گرم عشق آتش است
هر سر مویش جدا منصوروار
میزند دائم اناالحق بیشمار
واگذاریدش که دیگرگون شده ست
زادهی لیلای من مجنون شده ست
باید از مأنوسی اش مأیوس شد
هر که اندر ذات حق ممسوس شد