میرزا محمدکاظم صبوری (ملک الشعرای صبوری)

ترکیب بند عاشوریی


درای کاروانی سخت با سوز و گداز آید
چو آه آتشینی کز دل پرغصّه باز آید

گمانم کاروانی از وطن آواره گردیده‌
که آواز جرس با ناله‌های جانگداز آید

اگر این کاروان است از حسین فرزند پیغمبر
چرا او را اجل منزل به منزل پیشواز آید

الا یا خیمگی خرگاه عزّت بر سر پا کن‌
که ناموس خدا، زینب ز راهی بس دراز آید

به وقت بازگشت شام یا رب چون بود حالش‌
بهین دخت علی کامروز اندر مهد ناز آید

فلک گسترده خوانی آب و نانش خون و لخت دل‌
عراقی میهمان دار است و مهمان از حجاز آید

به روی میهمانان حجازی آب و نان بستند
که دیده میزبان هرگز چنین مهمان‌نواز آید

شهنشاهی که دین از وی سرافراز است، واویلا
شگفتی بین که رمح کفرش از سر سرفراز آید

بنازم مقتدایی را که در محراب شمشیرش‌
ز خون سر وضو باشد چو هنگام نماز آید

یزید از زاده‌ی خیرالبشر، بیعت طمع دارد
چگونه طاعت جبریل با ابلیس، ساز آید؟

سلیمان هیچکس دیده مطیع اهرمن گردد؟!
حقیقت کس شنیده زیر فرمان مَجاز آید؟

معاذاللّه مطیع کفر، هرگز دین نخواهد شد
وگر باید شدن مقتول، گوش و، این نخواهد شد

(بند 2)

ازین بیعت که دشمن خواست اولاد پیمبر را
همان خوشتر که بنهادند گردن تیغ و خنجر را

اسیر بیعت دونان شدن، آن مشکلی باشد
که آسان می‌کند بر دل، اسیری‌های خواهر را

چه تلخی‌هاست در تمکین نااهلان که چون شکّر
گوارا می‌کند در کام جان، مرگ برادر را

حسین گر غیرت اللّه است حاشا کی روا دارد
که گردد فاسقی فرمانروا شرع پیمبر را

کنار آب جان دادن، لب خشکیده آسان‌تر
که دیدن تر دماغ از می یزید شوم کافر را

به روی خاک و خون خفتن به صد برهان شرف دارد
که دیدن تکیه‌گاه بدنهادی، بالش زر را

سر غیرت فرو نارند مردان پیش نامردان‌
اگرچه از قفا از تن جدا سازند آن سر را

زهی مردان که اندر بیعت فرزند پیغمبر (ص)
گر افتد دست‌شان از تن، دهند آن دست دیگر را

زهی اصحاب با همّت که پیش نیزه و خنجر
براندازند از تن جوشن و از فرق مغفر را

نهنگانی که بهر تشنه‌کامان تا برند آبی‌
شکافند از دم شمشیر، صد دریای لشکر را

شهادت بود صهبایی درون ساغر خنجر
زهی مستان که بوسیدند و نوشیدند ساغر را

نخوردند آب و جان دادند پهلوی فرات آخر
بنوشیدند از جام فنا آب حیات آخر

۳

فلک با عترت خیرالبشر لختی مدارا کن‌
مدارا کن به آل اللّه و شرم از روی زهرا کن

ره شام است در پیش و هزاران محنت اندر پی‌
به اهل البیت رحمی ای فلک در کوه و صحرا کن

شب تاریک و مرکب ناقه‌ی عریان، به آرامی
‌بران اشتر، نگویم مهد زرّینشان مهیّا کن

شب ار طفلی ز پشت ناقه بر روی زمین افتد
به آرامی بگیرش دست و بیرون خارش از پا کن

فلک آن شب که خرگاه ولایت را زدی آتش
‌دو کودک از میان گم شد، بگرد ای چرخ پیدا کن

شب تاری، کجا گشتند متواری، بکن روشن‌
چراغ ماه و تفتیشی از آن دو ماه سیما کن

شود مهر و مهت گم ای فلک از مشرق و مغرب‌
بجوی این ماهرویان و دل زینب تسلّی کن

به صحرا ام کلثوم است و زینب هر دو در گردش
‌تو هم با این دو خاتون جستجو در خار و خارا کن

اگر پیدا نگردند این دو طفل بی‌پدر امشب
‌مهیّای عقوبت خویشتن را بهر فردا کن

گمانم زیر خاری هر دو جان دادند با خواری
‌بزیر خار، گلهای نبوّت را تماشا کن

اگر چه هر نفس دور تو ظلم تازه‌ای دارد
بس است ای آسمان، ظلم و ستم اندازه‌ای دارد

۴

فلک را کین به آل احمد مختار یعنی چه؟
خصومت این همه با عترت اطهار یعنی چه؟

برای کشتن یک تن که جان عالمش قربان‌
مهیّا صد هزاران لشکر جرّار یعنی چه

گشاده چنگ و دندان بر هلاک یوسف زهرا
به هامون گلّه گلّه گرگ آدمخوار یعنی چه

نخست اقرار بیعت از چه با سلطان دین کردی
‌پس از اقرار بیعت، این همه انکار یعنی چه

گرفتم نامه ننوشتند و خود آمد به مهمانی
‌به مهمانی چنین، یا رب چنان رفتار یعنی چه

نوامیس خدا پروردگان پرده‌ی عصمت
‌سر بی‌چادر اندر کوچه و بازار یعنی چه

گهرهای یتیم دُرج عفّت را بهم بستن‌
همه بر یک رسن چون گوهر شهوار یعنی چه

اسیری خود گرفتم سهل، لکن با گرفتاری‌
غُل و زنجیر و آهن با تن تب‌دار یعنی چه

بزیر اشکم اشتر چرا بایست پا بستن
‌چنین رفتار ناهنجار، با بیمار یعنی چه

چرا چون چوب نامد خشک دست پور بوسفیان‌
به چوب خیزران خستن لب دُربار یعنی چه

به استغفار، اعدا خواستند این ظلم را جبران
‌خدا را، ریختن خون و آنگه استغفار یعنی چه

الا ای خاتم پیغمبران، فریاد از این امّت
‌بر اولادت جفا بگذشت از حد، داد از این امت

۵

حسین از کینه‌ی عدوان چو آمد تنگ میدانش‌
نماند از یاوران یک تن که سازد جان به قربانش

نه عون و جعفر و عبّاس باقی ماند و نه قاسم‌
نه فرزندش علی اکبر که طلعت ماه تابانش

نه مسلم نه حبیب بن مظاهر ماند و نه عبّاس
‌ز شیران دغا یکباره خالی شد نیستانش

نماند از بهر او یاور کسی غیر از علی اصغر
که بود از تشنگی خشکیده مادر شیر پستانش

گرفت آن طفل را دربر بیامد نزد آن لشکر
تمنّا کرد آبی تا کند تر، کام عطشانش

ندانم آب، او را یا جوابی داد کس آری‌
جوابش از کمان دادند و آب از نوک پیکانش

گلو بشکافتند از نوک پیکان گوش تا گوشش‌
چو مرغ نیم بسمل تن بخون کردند غلطانش

همانا خون یزدان بود، خون آن شهید آری‌
از آن افشاند بر گردون به سوی پاک یزدانش

نثار راه جانان، لعل و مرجان باید ار کردن 
‌ز خون او به کف نامد گرانتر لعل و مرجانش

فغان زان ساعتی کان طفل با قنداقه‌ی خونین
‌ز آغوش پدر بگرفت مادر روی دامانش

به گردون شیون و افغان ز خرگاه امامت شد
تو گفتی آشکارا در حرم شور قیامت شد

۶

در آن صحرا چو بی‌کس ماند شِبل بوتراب آخر
ز دست بی.کسی آورد پا اندر رکاب آخر

که ناگه شصت و شش زن آمدند از خیمه‌گه بیرون‌
که ما را می‌سپاری با که، ای مالک رقاب آخر

تو ای صبح سعادت گر ز ما غایب شوی اکنون
‌برند این کوفیان ما را سوی شام خراب آخر

پسندی ای دُر درج ولایت، کودکانت را
فرو بندند چون گوهر همه بر یک طناب آخر

عیالت را روا داری برند اعدا به صد خواری
‌به بزم زاده‌ی مرجانه روی بی‌نقاب آخر

تسلّی داد اهل البیت را با چشم تر و آنگه
‌به میدان شهادت راند مرکب با شتاب آخر

چو کرد اتمام حجّت را و نشنیدند بی‌دینان
‌طلب فرمود بهر تشنگان یک جرعه آب آخر

طلب فرمود آب بی‌بها زان بی‌حیا مردم
 ندادند آب و از شمشیر دادنش جواب آخر

برآورد از میان شمشیر آتشبار چون حیدر
بزد خود را به قلب آن شیاطین چون شهاب آخر

زدند از هر طرف تیغ و سنانش آن قدر بر تن‌
که از زین بر زمین آمد ز زخم بی‌حساب آخر

سر چون آفتابش بر سنان کردند و جسمش را
بروی خاک افکندند اندر آفتاب آخر

سرش چون شمس دائر لیک اندر شهر شام آمد
تنش چون قطب ساکن لیک با خاکش مقام آمد

۷

نمی‌گویم که از سُمّ ستورانش بدن چون شد
همی گویم که صحرا پاک از آن تن غرقه در خون شد

نمی‌گویم به خرگاهش چه کردند از پس کشتن
‌همی‌گویم که دود از خیمه‌گاهش تا به گردون شد

نمی‌گویم چه شد وقتی که او را خاک شد مسکن
‌همی گویم که یکسر بی‌سکون این ربع مسکون شد

نمی‌گویم شب اول چه آمد بر سرش، اما
همی گویم که مهمان خانه‌ی خولی ملعون شد

نمی‌گویم که چون شد خاتم از دست سلیمانی‌
همی گویم ز دستش همره انگشت، بیرون شد

نمی‌گویم چه شد لیلی پس از مرگ علی اکبر
همی گویم که در کوه و بیابان، همچو مجنون شد

نمی‌گویم چه شد در راه و بیره پای طفلانش‌
همی‌گویم همه پرآبله در کوه و هامون شد

نمی‌گویم دل اهل و عیالش چون شد از این غم
‌همی گویم که خون گشت و ز راه دیده بیرون شد

نمی‌گویم که جسم بهتر از جانش چه شد لیکن‌
همی گویم سه روز افتاده بود آنگاه مدفون شد

نمی‌گویم چه شد چشم «صبوری» اندرین ماتم
‌همی گویم ز سیل اشک، رشک رود جیحون شد

نبی گر عهد فرمودی بر اولادش جفا کردن
‌فزونتر زین نمی‌کردند بر عهدش وفا کردن

۸

فلک آخر خرابه جای آل مصطفی دادی‌
عیال مصطفی را خانه‌ی بی‌سقف جادادی

حسین اندر عراق آمد چو از ملک حجاز آخر
به آهنگ مخالف کشتن او را صلا دادی

به کام پور بوسفیان ولی اللّه را کشتی
‌به قتل سبطّ احمد کام اولاد زنا دادی

ربودی گوشوار از گوش عرش کبریا و آنگه‌
به پیش چشم زینب جلوه در طشت طلا دادی

تسلّی خواستی از این جفاها خواهرانش را
حسینی را گرفتی، بدره‌ی زر خونبها دادی

گرفتی از سلیمان خاتم و دادی به اهریمن
‌ز حق، حق از چه بگرفتی و باطل را چرا دادی؟

نمودی خشک گلزار نبوّت را ز بی‌آبی‌
به باغ کفر نخل شرک را نشو و نما دادی

به روز بدر دادی فتح و نصرت بر رسول اللّه‌
سزای نصرت بدر از شکست کربلا دادی

دعیّ بن دعی را بر سریر شام بنشاندی
‌حسین بن علی را جا به خاک نینوا دادی

همیشه بر ستمکاریست ای گردون مدار توب
دی کردن به نیکانست ای بیرحم کار تو

۹

فلک در کربلا آل علی را میهمان کردی‌
مهیّا آب و نان بایست، شمشیر و سنان کردی

حریم مصطفی را از حرم در کربلا خواندی
‌هلاک از تشنه کامی بر لب آب روان کردی

غزالان حرم را تاختی از یثرب و بطحا
گرفتار درنده گرگهای کوفیان کردی

فلک بی‌خانمان گردی که اولاد پیمبر را
نمودی از وطن آواره و بی‌خانمان کردی

گهرهای یتیم درج عصمت را به هم بستی
‌به بزم زاده‌ی مرجانه بردی ارمغان کردی

عیال مصطفی و آنگه اسیری، خاک بر فرقم‌
مگر از زنگبار و روم ایشان را گمان کردی

سر فرزند زهرا را بریدی از قفا وانگه
‌ببردی در تنور خولی کافر، نهان کردی

تن نوباوه‌ی زهرا که از گل بود نازکتر
بهم بشکسته از سمّ ستورش استخوان کردی

ز قتل قرّة العین رسول ای چرخ بد اختر
جهان را قیرگون از قیروان تا قیروان کردی

سر ببریده را از لب شنیدی آیت قرآن‌
عجب دارم که تفسیرش به چوب خیزران کردی

برای نزهت و گلگشت اولاد ابی سفیان‌
ز خون آل پیغمبر زمین را گلستان کردی

خود این خون را ندانم صاحب اسلام چون شوید
مگر خونها بریزد شاید این خون را به خون شوید

۱۰

چو بربستند آل اللّه سوی شام محملها
به محملها مکان کردند همچون غصه در دلها

ز بس سیل سرشک از چشمه‌های چشم شد جاری
‌فرو رفتند آن جمازه‌ها تا سینه در گلها

اگر اشک یتیمان آب بر آتش نزد هردم‌
ز سوز آه هر یک ز آن اسیران سوخت محملها

جفای کربلاشان سهل و آسان بود در خاطر
اگر در شام دانستند می‌باشد چه مشکلها

حمایلهای زرّین را به غارت برده دشمنها
ولی بسته غل و زنجیر، جای آن حمایلها

برادرها شهید و پیش روی خواهران یکسر
سران کشتگان بر نیزه اندر دست قاتلها

به روز آن راهها در آفتاب گرم پیمودن‌
به زیر سایه‌ی سرها مکان کردن به منزلها

به شام، آل علی در کنج ویرانها مکان کردن
‌به ناز و نوش اهل شام هر شب کرده محفلها

به طشت زر سر سبط پیمبر در بر خواهر
سرودن پور بوسفیان «ادِر کاسا و ناولها»

فلک زین ظلم حیرانم چرا ویران نگردیدی
‌چو اولاد پیمبر بی‌سر و سامان نگردیدی

۱۱

الا ای نور حق پنهان ز چشم مرد و زن تا کی؟
نهان در پرده‌ی غیب، ای ولی ذو المِنَن تا کی؟

تو سیف انتقامی از نیام غیب بیرون شو
حسینت غرق خون افتاده بی‌غسل و کفن تا کی؟

تو شبل شیر حقی، گرگهای کوفه دندانها
به خون آلوده از این یوسف گل پیرهن تا کی؟

بیا و مرهمی بهر حسین از انتقام آور
هزار و نهصد و پنجاه و یک زخمش به تن تا کی؟

به زنجیر ستم بین عمّه‌ها و خواهرانت را
بنات النعش برهم بسته چون عِقْد پَرَنْ تا کی؟


به بزم زاده‌ی مرجانه اولاد نبی بسته
‌بسان لؤلؤ و مرجان همه بر یک رسن تا کی؟

به ماتم‌داری جدّ تو ای فرزند پیغمبر
چو انجم مرد و زن هر روز و هر شب انجمن تا کی؟

جهان بر سینه و بر سر زنان پیوسته سال و مه
‌به فریاد و فغان یا حسین و یا حسن تا کی؟

زمین شد پر گل و پر لاله از خون بنی هاشم‌
بگل چیدن نخواهی آمدن در این چمن تا کی؟

تو پهلوی فرات این بوستان را بوستان بانی
‌ز بی‌آبی فرو خشکیده سرو یاسمن تا کی؟

چه بستانی که از خون شهیدان لاله‌ها دارد
ز ابر ظلم از پیکان و خنجر ژاله‌ها دارد

۱۲

بیا از اشک چشم این بوستان را آبیاری کن‌
ز خون دشمنان، ای تیغ حق صد نهر جاری کن

خزان ظلم، گلهای رسالت را فکند از پا
بیا بر این گلستان گریه چون ابر بهاری کن

سراسر شیعیانت سوگوارند اندرین ماتم‌
تو ای صاحب عزا بازآ و بنشین سوگواری کن

عیال مصطفی آنگه سوار اشتر عریان‌
برای عمّه‌ها و خواهران فکر عماری کن

ندارند این اسیران محرمی وقت سفر کردن
‌بیا و دستگیریشان به هنگام سواری کن

به زاری و فغان بنگر همه اولاد پیغمبر
تو هم بر حال زار بی‌کسان افغان و زاری کن

بیا ای پاسدار و رهنمای عالم امکان
‌به راه شام این درماندگان را پاسداری کن

همه چون کبک، صید چنگل بازند این طفلان
‌رها این کبکها از چنگل باز شکاری کن

نباشد دستگیر این کودکان را، دست‌گیر ای شه‌
نباشد غمگسار این خواهران را غمگساری کن

چو یابی نا صبور این مستمندان را صبوری ده‌
چو بینی بیقرار این بی‌کسان را بیقراری کن

به هر دردی که باشد جز صبوری نیست درمانش
(صبوری) دردمند ار شد ندانم چیست درمانش؟

30
| | |
تاریخ انتشار: 23 آذر 1404
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود