در این دفتر، اشعار علما و بزرگان حوزوی غیر معاصر منتشر شده است
فصیح الزمان شیرازی
هست گیسوی تو در دست پریشانی چندبُوَد این سلسله را، سلسله جنبانی چنددوش در انجمنی بود سخن زآن سر زلفجمع بودند در آن حلقه، پریشانی چند
به اختیار زدم دل به زلف یار، گرهبه کار خویش فکندم به اختیار، گرهصبا چگونه گشاید ز زلف یار گره؟که هست هر گره زلف او هزار گره
مرنج از این که دلم از لب تو در گله باشدکسی که کام ندیدهست تنگ حوصله باشددهن به شِکوه مکن باز از تو گر گلهمندمهمیشه تنگ دل از روزگار در گله باشد
مژده که یارم ز سفر آمدهشاخهی امّید ثمر آمدهطالع فرخنده ز در آمدهزیور پاکیزه گهر آمدهگوهر رخشندهی والای من
کسی که گفت به گل نسبتیست روی تو رافزود قدر گل و کاست آبروی تو راز پند من عرقت بر رخ است نی ز رقیبرقیب، روی تو خواهد، من آبروی تو را
همه هست آرزویم که ببینم از تو روییچه زیان تو را که من هم برسم به آرزوییهمه موسم تفرج، به چمن روند و صحراتو قدم به چشم من نِه، بنشین کنار جویی