ای شوخ! بیا درون درویش نشین
کانِ نمکی، بر جگر ریش نشین
در هجر تو دامنم گلستان شده است
یک دم به کنار کُشتهی خویش نشین
* * *
تا کی ز غمش چو شمع گریان باشم
در آتش عشق او فروزان باشم
تا چند در انتظار او آینهوار
سر تا به قدم، دیدهی حیران باشم
* * *
از گفت و شنید خویش، در هم نشدی
شرمنده ز روی اهل عالم، نشدی
صد مرتبه بیش خر شدی دانسته!
یک بار چرا به سهو آدم نشدی؟