بر خاک تا فشاندی دستان پرپرت را
روشنتر از ستاره خواندیم باورت را
آن باوری که خون شد، گل شد شکفت در طف
بغض غریب و خشک باغ برادرت را
از زمزم وفایت سیراب شد شریعه
تا دید مشک خشک و سعی مکررت را
ای ماه سبز و روشن! ای آن که بخیه کردی
بر شب روان خاکی تیغ دو پیکرت را
شستی به خون عَلَم را، دستی ز بن قلم را
بر آب هدیه کردی چشم و دل و سرت را
آنک نه من تمام گلهای سرخ عالم
از دم دخیل بسته دست تناورت را
من کیستم اباالفضل؟ خورشید میسراید
شعر شکوه مند و در خون شناورت را