آمدیم و ناگهان، راهی سفر شدیمچون تبسم سحر، داغ شعله ور شدیم ردّپا نداشتیم، چون نسیم نیستیاز تمام رفتگان، بی نشانه تر شدیم
ما را چگونه از افق خویش می بری؟تا ناکجای از همه هستی رها شدنپروازِ ناپرندگی ما شنیدنی ستدر ازدحام این همه چون و چرا شدن
ما تازه آمدیم که ایمان بیاوریمایمان بیاوریم به راهی که راه توستما را ببر به سمت افق های دوردستآن جا که صبح پرده نشین نگاه توست