آمدیم و ناگهان، راهی سفر شدیم
چون تبسم سحر، داغ شعله ور شدیم
ردّپا نداشتیم، چون نسیم نیستی
از تمام رفتگان، بی نشانه تر شدیم
زمهریر یک نگاه، در وجود ما نشست
مات و سرد و بی سکون، آه بی اثر شدیم
چون درخت های پیر، بازمانده از کویر
در بهار زندگی، زخمی تبر شدیم
روی شانهی غروب، محو شیهه و تفنگ
از قبیله ای بزرگ، آخرین نفر شدیم
رستمی نمانده بود یا دروغ محض را
برق سکه ها که شست، باز زال زر شدیم
این تقاص گندم است یا حقوق بی کسی؟
ای خدای زادگان! ما چرا بشر شدیم؟