حال و روزش بد نبود امّا کمی بی تاب بود
صبح تا شب خیره بر تصویرِ توی قاب بود
شوقِ مشهد در دلش غوغا به پا می کرد و او
عادتش هر شب زیارت نامه قبل از خواب بود
داشت در رؤیا قدم می زد میان صحن ها
در مشامش دم به دم عطر گلاب ناب بود
دست هایش را گره زد در ضریح و اشک ریخت
بعد از عمری تشنگی حالا کنار آب بود
مرغ روحش داشت پر می زد در اطراف حرم
جسمش امّا در کلاس درس استصحاب بود