فغان که کارِ منِ زار با دل افتاده ست
چو دل نمانده مرا، کار مشکل افتاده ست
خدای را مددی ای دلیل راهِ حرم
که اوّلین قدمم بار در گل افتاده ست
ز حالِ غرقهی دریا کجا خبر دارد
کسی که بسترِ نازش به ساحل افتاده ست
من از وفا بکُشم خویش را که میدانم
تو را به کشتن من طبع، مایل افتاده ست
درون محفل زرپوش بارِ منزل کیست
که از قفاش دو صد کاروان دل افتاده ست