با حرص و امل چون هِله همراه نباشم
پس از چه من عورِ گدا، شاه نباشم؟
درویشم و خرسند چرا با مدد دوست
با این شرف و مرتبه و جاه نباشم؟
چاهیست طمع، ژرف که قعرش نه پدید است
صد شکر، فرو رفته در این چاه نباشم
من دوست همی خواهم، نه جنّت و فردوس
الحمد که با همّت کوتاه نباشم...
من کسب شرف کردهام از درگه آن دوست
چون بندهی آن سدره و درگاه نباشم؟
راحت طلبم، خیمه و خرگاه بُوَد رنج
زآن در طلبِ خیمه و خرگاه نباشم
با طلعت او هم چو گدایانِ دگر من
شب منتظر سر زدن ماه نباشم
ای دوست شنیدم تو همه مهر و وفایی
دردا که من از این صفت آگاه نباشم
تو بر سر من هیچ نیایی مگر ای دوست
آن گاه بیایی که من آن گاه نباشم
ای «جلوه» چو من نیستم از این رَمه نَشْگفت
گر آن که پسندیده و دلخواه نباشم