زلف و خالش دوش صحبت داشتندی در برمزلف گفتا: من به اوجِ حُسن از او بالاترممن به زلف آهسته گفتم: کای تو دلها را چو دامخال هم چون دانه و من مرغ بیبال و پرم
بی خبر هرگز مپندارم ز درد اشتیاقزین نمد ما هم به سر روزی کلاهی داشتیمگرچه با ما بوده دائم بر سر جور و عتابلیک فیض عفو او را گاه گاهی داشتیم
از خاک درت آب بقا میگیرموز زخم تو مرهم و شفا میگیرمآن ملک که شه به زور شمشیر گرفتمن نیز به شمشیر دعا میگیرم