ماییم و رخ يار دل آرام و دگر هیچ
ما راست همين حاصل ايام و دگر هيچ
ای زاهد بيچاره كه داری هوس حور!
ای وای تو و آن هوس خام و دگر هيچ
خواهی كه زنی گام به امّيد وصالش
بايد گذری اولاً از كام و دگر هيچ
از خدمت نفست ببُر ایدوست كه اين دون
گرگیست كه هرگز نشود رام و دگر هيچ
يارب چه توان گفت مر اين مرده دلان را
كاينها كه شما راست، بوَد دام و دگر هيچ
خواهی گذرد صيت تو از مشرق و مغرب
میباش یکی بنده ی گمنام و دگر هيچ
از پرتو جام و رخ ساقی، به سحرها
نجم است فروزان به بر و بام و دگر هيچ