شاعر کجا به عاریت واژه خو کند؟
وز آب ریخته، طلب آبرو کند
شعر تُهی ز گوهر احساس، باطل است
هرچند از آبشار «صناعت» وضو کند
جام غزل، تُهی شده از بادهی شهود
ساقی نمانده است که می در سبو کند
مضمون مِهر و عاطفه نایاب گشته است
شعرم خیال صورت جان، آرزو کند
من خسته¬ام ز گُنگی این شاعران، کجاست
شعری که با زبان دلم گفتگو کند؟
با آن غزل، غزال دلم صید می شود
کآن را به آب چشمهی جان، شستشو کند
کو مصرعی که در بگشاید به روی دل؟
کو بیت آشنا که ز جان، پُرس وجو کند؟
گر شعرِ توست مرغ حرم زاد، می سزد
گاهی به کعبهی دل ویرانه، رو کند
کوچیده چون پرستوی حال، از مقال ما
امّید نیست مرغ دلی، های وهو کند
ای کاش بود حافظ از جان گذشته ای
تا دستِ شاعران تهی دست، رو کند
دست دل و نخ هنر و سوزن خیال
شاید قبای شعر کهن را، رفو کند
بازار شعر، داغ تر از «داغ» می شود
دل را اگر به زلزه ای زیرورو کند
بگذار جای قافیهی آب و تاب و خواب
شعر تو با ردیف دل و دیده، خو کند