ملا محمدرفیع واعظ قزوینی
4 خرداد 1404

در ستایش حضرت امیرالمؤمنین علی مرتضی علیه السلام


در ستایش حضرت امیرالمؤمنین علی مرتضی علیه السلام

چیست ای دل عالم هستی؟ بیابان فنا
هر طرف موج سرابی از گذار عمرها

هر گیاه سبز در وی، تیغ زهرآلوده‌ای
هر سر خاری در او دل‌دوز تیری جان ربا

قطره‌های اشک حسرت، شبنم برگ گلش
تندباد آه نومیدیش، باد جان¬فزا

هر قدم گردیده پهن، از نقش پایی کژدمی
هر طرف خوابیده از فرسنگ‌ها صد اژدها

هر رگ سنگی در او خاری به پای رهروی
هر تف ریگی شرار خرمن صد مدّعا

هر کف خاکی، نشان دستگاه خسروی
هر سر برگی زبان حال چندین بی¬نوا

هر نسیمی، سطری از حال دل چندین اسیر
هر غباری، خطّ تاریخ هزاران بی‌وفا

بوی خون می‌آید از رنگینی گلزار او
نشنوی ای پرهوس گویا زُکامی از هوی؟

از هوس تا کی جوانی می‌کنی؟ پیری رسید
بهر عبرت، دیده‌ای از خواب غفلت برگشا!

در جوانی چَه ندانستی ز ره، اکنون بدان
قامتت را کرده خم پیری که بینی پیش پا

گور در پیش و تو دلواپس برای ملک و مال
چاه در راه و تو از غفلت روی رو بر قفا

راحت ار جویی به ملک و مال دنیا پشت ده
خواب اگر خواهی مساز از بالش زر متّکا

رخ ز درویشی نتابد هر که دارد سوز عشق
شعله چون پهلو تهی سازد ز فرض بوریا؟

خودنمایی کم ز صرصر نیست در باغ وجود
گردباد عمر باشد لاله را نشو و نما

نشکنی تا خویشتن را، لاف قرب حق مزن
بی‌شکستن جای در مسجد ندارد بوریا

این قدر زین عاریت بر خود سپردن بهر چیست؟
این قدر زین بی‌وفا بر خود فروچیدن چرا؟

نیست جای خودنمایی، تنگنای روزگار
گل در این بستان، ز افشردن کند نشو و نما

آن که در وی نیست تنگی، عالم روشن‌دلی‌ست
تنگ نَبوَد عکس را در خانه‌ی آیینه جا

خنده‌ی ما ناتوانان، زیر این گردان سپهر
خنده‌ی گندم بُوَد، در زیر سنگ آسیا

می‌توان زلف وصال شاهد عقبی گرفت
دست همّت گر ز دامان جهان گردد رها

در ره دنیا ز یاران کن تلاش واپسی
کآید از پیشی گرفتن، سنگ بر پای عصا

نیست با سیم و زر بی‌اعتبار این جهان
خوبی‌ای، جز این که با آن می‌توان کردن سخا

خرج کن چون سکّه نقد خویش در بازار جود
ای که داری در میان زر، چو نقش سکّه جا

شیوه‌ی بخشش به دست آور، که گردی ارجمند
تکیه بر دست شهان، از رنگ دادن زد حنا

ذکر و فکر منعمان، در بندگی دانی که چیست؟
ذکر هر بی چاره و فکر معاش هر گدا

اغنیا را نیست ذکری، بِهْ ز یاد اصل فقر
زر شمردن، سبحه باشد در کف اهل سخا

با گدا، کوچک‌دلی  مانند حجّ اکبر است
هست لبّیکش اجابت کردن هر بی نوا

تیغ جوهردار باشد در جهان نفس شوم
دست پُرگوهر که افشانی به دامان گدا

زِالتفات نامرادان، اهل دولت را چه نقص؟
سایه افکندن چه کم می‌سازد از بال هما؟

رنج یار ناتوان، باید توانا را کشید
دست بهر چشم نابینا کشد بار عصا

آن که بهر دیگران، بر خود نپیچد روز و شب
باشد از سنگین دلی، کمتر ز سنگ آسیا

آن  که باشد دامن جودش به دست اهل فقر
دستگیرش دامن «حیدر» شود روز جزا

آن جهان‌بخشی که هرگز چون نفس، گاه سخا
در کفش پیوند دادن‌ها نشد از هم جدا

همّتش دریای بی‌پایان و دستش ابر جود
هر سه انگشتش رگ ابری ز باران عطا

خطبه را از وی مسلّم، سربلندی در جهان
سکّه را بر خویش بالیدن ز نام او به جا

در صف هیجا، دم تیغش، دم نزع عدو
کندن شمشیر او جان کندن خصم دغا

حمله‌ی جرأت گدازش، کشت هستی را سموم
برق شمشیر اجل خویَش، سحرگاه جزا

چون طناب سحر، در سیماب لرزش، عمر خصم
ذوالفقار او به کف، چون در کف موسی عصا

از نگاه آرزوها، خاطر او بسته چشم
از نکاح شاهد دنیا، ضمیرش پارسا 

عشوه‌ی دنیا ز دستش نقد دل بیرون نبرد
پیرزالی چون بتابد، پنجه‌ی شیر خدا؟

هم چنان کز تار مژگان بگذرد نور نگاه
صد قدم در پیش بود از جاده در راه هدی

رفت از آن ساعت به خود نقش نگین از غم فرو
کز کفش انگشتر از بهر تصدّق شد جدا 

نامه شستم، چون به آب گوهر مدحش ز جرم
می‌کنم در حضرت او عرض حال خود ادا

تجدید مطلع
ای نگاهت دیده‌ی آیینه‌ی دل را ضیا
گوشه‌ی ابروی لطفت، صیقل زنگ خطا

پیشت از خجلت به  هم پیچد، زبان گفتگو
با زبان حال گویم، حال خود سر تا به پا

حالم این، کز درگه قربت به دور افتاده‌ام
حالم این، کز آستانت گشته‌ام عمری جدا

حالم این، کز نامه‌ی من می‌گریزد خط عفو
حالم این، کز طاعت من عار می دارد ریا

هم چو برگ بید می لرزد زبان بر خویشتن
گر کند از ناتوانی‌های من حرفی ادا

در کشاکش های چرخ، از ناتوانی می گسست
گر نمی‌شد قامت چون رشته‌ام از غم دوتا

از غبار دیده‌ی خود مانده‌ام در زیر بار
گر شود گوشم گران، هرگز نمی‌خیزم ز جا

لرزشم از ناتوانی‌ها، تواند راه برد
ریزش اشکم، ز ضعف تن تواند شد عصا

در گداز لاغری، از بس که گردیدم سبک
در گه رفتار، نتواند خلد خارم به پا

می‌توان خواند از جبین من، خط سرگشتگی
می‌توان دیدن ز جسمم حال دل سر تا به پا...

خامه‌ام، پیچیده طوماری ست، از مضمون غم
نامه‌ام، افشانده دامانی، ز نقد مدعا

 بهر آن از پا درافتادم، که از روی کرم
از نگاه التفاتی، بخشی ام شاید عصا

پای آزادی مرا فرسود، در بند خودی
جذبه‌ای دارم طمع، کز من مرا سازی رها

گر مرا دست زبان عذرخواهی کوته است
دامن عفو تو اما، از کرم باشد رسا

بس کن ای واعظ که گفتن پا ز حد بیرون نهاد
پیش اهل جود، خاموش است عرض مدعا

داری از درگاه شیرحق چو روی تازه‌ای
رو به سوی قبله‌ی حاجات کن روی دعا 

تا بُوَد بازوی «حیدر» خانه‌ی دین را ستون
تا بُوَد در دست او سررشته‌ی راه خدا

دوستانش را بُوَد آباد قصر زندگی
گردد از کف رشته‌ی عمر عدوی او رها 

22
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود