دفتر شعر حوزه، گزیده ای از سروده های شاعران برگزیده حوزوی و عالمان شاعر اشعار این دفتر به انتخاب تحریه سایت شعر حوزه انتخاب می شود
هان ای مغنّی صبح شد برخیز و چنگی ساز کنناخن بر اندامش بزن وز خواب، چشمش باز کنبرخاست مرغ صبح خوان برداشت نوبت را فغاناز خواب مستی خیز هان برگ صبوحی ساز کن
همه روزه بر سر کشور دلم از بتان حشمی رسدچه رسد به ملک خراب اگر حشمی ز محتشمی رسد؟شودم جراحت سینه بِه، ز عنایت تو اگر به مندو سه قطره مُشک تر ای صنم ز ترشح قلمی رسد
ما را به یک کرشمه ز اهل نیاز کردپس پرده برگرفت و به ما نیز ناز کردتا شاه ما ز کشور ما رخت بست و رفتخیل بلا به کشور دل ترک تاز کرد
روزی که کلک تقدیر در پنجهی قضا بودبر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بودزآن پیش تر که نوشد خضر آب زندگانیما را خیال لعلت سرمایهی بقا بود
گر گنج غمت در دل ویرانه نمیشدویرانه مقام من دیوانه نمیشدشه کاش خراج از ده ویرانه نمیخواستیا ملک دلم کاش که ویرانه نمیشد
دوش بر یادت نگارا گریهای مستانه کردمرخنه در بنیاد عقل مردم فرزانه کردمتا سحرگه دیده را از خون دل کردم لبالبهر چه میبودم به ساغر جمله در پیمانه کردم
روزی وقت پسین برای رفع ملالز شهر بیرون شدم، به صحنه ی فوتبالشفق برآورده بود، منظرهای دلپذیرکه سوی خود میکشید چشم و دل اهل حال
خیزید و روید از پی تابوت و کفن وایای وای وطن وایاز خون جوانان که شده کشته در این راهرنگین طبق ماهخونین شده صحرا و تل و دشت و دمن وایای وای وطن وای
خرد چیره بر آرزو داشتمجهان را به کم مایه بگذاشتممنش چون گرایید زی رنگ و بویلگام تکاورْش برکاشتم
گر تماشاگاه تو جز کاخ و باغ و گاه نیستبی دلان را جز به کوی دوست نزهتگاه نیستدی ز من پرسید کس کز عشق خوشتر زندگی در زمانه هست؟ گفتم: نیست لا والله نیست
یکی گل در این نغز گلزار نیستکه چیننده را زآن دو صد خار نیستمنه دل بر آوای نرم جهانجهان را چو گفتار، کردار نیست
ساقی بیا و درگه میخانه باز کنمطرب تو نیز پردهی مستانه ساز کنطرز غزل رها کن و حکمت طراز باش بشنو ز من حقایق و ترک مجاز کن
ای کرده گم طریق عقیق و مقام حیّ در قید حیرتی که ره ذی سَلَم کجاستچشم از جهنده برق یمانی مکن فرازتا آیدت پدید که ورد حشم کجاست
سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرماگر امان دهد امشب فراق تا سحرمچو بگذری قدمی بر دو چشم من بگذار قیاس کن که منت از شمار خاک درم
بلبلی بر شاخ گل در بوستانشرح میداد از فراق دوستانگفت چیزی تلختر در این جهاناز جدایی نیست نزد آگهان
ناسپاسی بین که چون پاکی گرفتراه ناصافی و ناپاکی گرفتهر چه صیقل روی او را صاف کردخاک اندر دیدهی انصاف کرد
میان تیر و طیری در پریدنفتاد اندر هوایی گفتگوییبه مرغک گفت تیر تیزپروازچرا چون من به آسانی نپویی
افسوس که عمری پسِ اغیار دویدیماز یاد بماندیم و به مقصد نرسیدیمسرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیمجز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم
امروز خانهی دل، نور و ضیا نداردجایی که دوست نَبْوَد، آنجا صفا نداردشهریست پر ز آشوب، کاشانه ای لگدکوبآن دل که از تغافل، شوق لقا ندارد
من مست جام وحدتم، بنگر چسان یاهو زنمآفاق زیر پا نهم، پس دم ز «الاّ هو» زنمبا لشکر روحانیان، در کشور خسمانیانقلب و جناح از هم درم، بر فرق و بر بازو زنم
دوش رسید این ندا ز غیب به گوشمکز جذباتش نه عقل ماند و نه هوشمچون خم می از شراب شوق به جوشملیک به لب از بیان عشق خموشمآری ناید بیان عشق به گفتار
تیر اگر به دل زند، غمزهی چشم مست اوپای کشان به سر روم، بوسه زنم به دست اوجان سپرم به پای او سر فکنم به جان و دلتیغ ز ابر ار کشد، هندوی نیم مست او
صیقلی شد چو ز انوار رُخت، سینهی ماعکس رخسار تو افتاد در آیینهی ماسرّ دیباچهی هستی شنو از ما که بُوَدلوح محفوظ حقایق به جهان سینهی ما