مردکی گرجی به پیرامون دشت
دلخوش و خندان به راهی میگذشت
ناگهان شد با دلی پرآرزو
با سوار یکّه تازی روبه رو
اول از روی ادب کردش سلام
بعد از آن دادش دوصد فحش تمام
زین عمل شد در شگفتی آن سوار
گفت او را: این چه حال است و چه کار؟
گفت: کردم من سلامت زآن سبب
تا نگویی هست گرجی بیادب
زآن درشتی کردمت در این مقام
تا نپنداری ز ترس است این سلام!