دفتر شعر

مردِ جوان دارد وصيت مي‌نويسد

مردِ جوان دارد وصيت مي‌نويسد
مي‌گريد و ذکر مصيبت مي‌نويسد

دنيا براي رحمت او جا ندارد
آه اين غريب از رفع زحمت مي‌نويسد

با عطش وارد شويد! اينجا زمين علقمه است


شورِ ما را مي‌زند هر تشنه کامي گوش کن!
حلقِ اسماعيل هم با العطش‌ها همصداست

ايها العشاق! آب آورده‌ام غسلي کنيد
شامِ عاشوراست امشب، مقصد بعدي مناست

سقراط‌ها قربانيِ حکم حسودانند

فرعون طوس آورده امشب ساحرانش را
شايد بيندازد عصاي ميهمانش را

مهمان می آید در يد بيضايش آورده ست
درياچه‌اي از نورهاي بي کرانش را

هیچ کس هم پی نخواهد برد عاشق بوده ام...

هیچکس هم پی نخواهد برد عاشق بوده ام
چیزی از این خاطرات بی نشان معلوم نیست

حجره شعر

تاکنون شعری ثبت نشده است
در حال بارگذاری...در حال بارگذاری...