از مولد خاتم النبیّین
نه خطّهی خاک، بلکه افلاک
زآن گوهرِ پاک بست آیین
شاهی که نهاده سر ز حسرت
بر خاکِ سرای او سلاطین
مفهوم یقینِ رمزِ طاها
مصداق صریحِ سرِّ یاسین
ای واسطهی وجودِ آفاق
وی رابطهی عقودِ پروین
شد مصطبهی جهان بی رنگ
از یُمنِ عنایتِ تو رنگین
هم محضِ طفیلِ حضرتت شد
گیتی همه در لباس تکوین
از دست کرامت تو افلاک
پوشیده به بر قبای تمکین
تا ذات تو خلق کرد ایزد
بر کردهی خویش کرد تحسین
چون مست شدم ز جام مدحت
عشق این سخنم نمود تلقین
کی باعثِ خلق و علّتِ کون
وی ماحی کفر و حامی دین
در حق تو گفت ایزد پاک:
«لولاک لما خلقتُ الأفلاک»
دیباچه طراز صدر اسرار
میرِ دو سرا، رسول مختار
بر لوح وجود نام نامیش
چون بسمله در شروعِ هر کار
یزدان صفتی که ذات یزدان
افزود به هر دو کون مقدار
ای آن که به پاسبانی تو
جبریل امین نموده اقرار
آن محفل غیب و شاهد صُنع
برچید حجاب چون ز رخسار
از روی تو روی خویش بنمود
بر عارف و رند و شیخ و مَی خوار
زآن جلوه که کرد از رخ تو
پیدا شد صدهزار آثار
آن گاه به ممکنات گردید
سرِّ ازل و ابد پدیدار
در بوتهی صُنع دست قدرت
از نقد تو چون گرفت معیار
روح و جسدیّ و جسمِ پاکی
از حکمت خویش ساخت اظهار
چون محفل صُنع ساز کردند
آن گاه به عزّ خویش دادار
هر قدر که در سرای هستیش
اکسیر وجود بُد سزاوار
در کار تو برد و کرد خالص
از عشق و علاقهات به یک بار
چون ساخت تو را، تبارک الله
فرمود به صنع خویش بسیار
استاد خرد شهاشب دوش
می خواند به مدحت تو اشعار
آن گونه که از حجاب غیبی
شاها، ملکا، مها به تکرار
در حق تو گفت ایزد پاک:
«لولاک لما خلقتُ الأفلاک»
ای محرم سرِّ کبریایی
وی مظهر قدرتِ خدایی
فهرست صحیفهی نبوّت
مصباح صراط رهنمایی
تو ماه مظاهر وجودی
تو شاه ممالک ولایی
در محفل قرب داور پاک
بیگانه نه ای و آشنایی
هم اختر آسمانِ قَدری
هم گوهر لجّهی عطایی
مرآت جلال ذوالجلالی
مَحرم به حریم کبریایی
در نُه کرهی بسیط گردون
مانندهی خطِّ استوایی
شاهنشه کشور شهودی
وارسته ز قیدِ ماسِوایی
دارای ممالک عقولی
زیبندهی تاج انّمایی
حق در تو نمود جلوه و تو
آیینهی صاف حق نمایی
در خلوت گفتگوی داور
مصدوقهی قولِ قُل کفایی
چون واصف ذات توست یزدان
از ما نسزد سخن سرایی
در حق تو گفت ایزد پاک:
«لولاک لما خلقتُ الأفلاک»
ای صاحبِ مدرَس فضایل
وی گوهر لجّهی خصایل
عقلی تو به هیکل جواهر
نفسی تو به جوهر هیاکل
نُه قُبّه ی زرنگارِ آفاق
با خاک تو کی شود مقابل؟
گردون پی چاکریت آویخت
بر سینه ز قرص خود حمایل
جز نقش تو در ضمیر کونین
نقشی¬ست بر آب و جمله باطل
تا دست تو ضامن گنه شد
حق شد به گناه خلق مایل
مِهرِ توام ای خلاصهی کون
هرگز نشود ز سینه زایل
گاهِ نهمین سپهر خضرا
زاوصاف تو اوّلین منازل
بحری ست سپاسِ بیقیاس است
کاو را نبُوَد نشان ز ساحل
حلِّ کرمِ گره گشایت
کافی ست به عقدهی مشاکل
کی عرش، ردای عقل پوشید؟
لطف تواش ار نبود شامل
چون خادم کوی توست جبریل
بیهوده سخن ز ما چه حاصل
در حق تو گفت ایزد پاک:
«لولاک لما خلقتُ الأفلاک»
ای جوهر عقل و عین ایمان
وی محرم خاص بزم یزدان
ای عارف محکمات تنزیل
وی کاشف مشکلات قرآن
ای باعث بازگشت داوود
وی صاحب رتبهی سلیمان
یک ذرّه ز پرتو تو خورشید
یک پایه ز رفعت تو کیوان
یک گوشه ز محفل تو گردون
یک قطره ز همّت تو عمّان
یک شعبه ز شفقت تو فردوس
یک شعله ز غیرت تو نیران
یک چاکر حضرت تو مغفور
یک خادم درگه تو خاقان
یک مشته ز بخشش تو هستی
یک شمّه ز قدرت تو امکان
استاد خِرَد به نزد جزمت
مانندهی کودک سبق خوان
چون ناطقه از درون سینه
بگرفت به چنگ تار شریان
از بهر سماع آسمانها
این نغمه نواخت مطرب جان
کی مرکزِ کون و اصل ایجاد
ای محور عقل و قطب دوران
در حق تو گفت ایزد پاک:
«لولاک لما خلقتُ الأفلاک»
شاهی که بر آسمان عَلَم زد
بر ذروهی لامکان قدَم زد
از بهر رضای او خداوند
بر جرم جهانیان قلم زد
حق داغِ امان او به گیتی
بر بازوی آهوی حرم زد
دینش خط نسخ و داغ بطلان
بر دفتر ملّتِ اُمَم زد
ای والی کشور تجرّد
در مدح تو نیک طرفه دم زد
در بحر ستایش تو گویی
نَم بود که خویش را به یَم زد
تا ذات تو شد به دهر حادث
صد طعنه حدوث بر قِدَم زد
دربان تو پشت پای همّت
بر افسر کیقباد و جم زد
محض همم تو نافهی صنع
نقش کرم تو بر درم زد
چون منشی صنع خامه برداشت
اول ز ثنای تو رقم زد
خصم از دم تیغِ شعله خیزت
خرگاه وجود در عدم زد
چون شکر تو کائنات بسرود
من خود نتوانم آن که دم زد
در حق تو گفت ایزد پاک:
«لولاک لما خلقتُ الأفلاک»
ای زبدهی دودمان آدم
هادیّ اُمَم، رسولِ اعظم
مهری تو و هر دو کون ذرّه
بحری تو و ممکنات شبنم
آدم به ولای حضرتت شد
در قربِ جوارِ حق مکرَّم
نفس تو شد از دم نخستین
در خلوت خاصِ دوست مَحرَم
افعال خدا زِ توست ظاهر
اوصاف خدا به توست مُدْغَم
اجزای وجود، از تو برجا
شیرازهی هستی از تو محکم
انصاف مرا مسلّم آمد
این مسأله نیز شد مسلّم
کادریس و عزیر و هود و یونس
یحیی و خلیل و شیث و آدم
جرجیس و ذبیح و لوط و یعقوب
موسی و شعیب و پور مریم
تصدیق ولایت ار نگفتند
هرگز نزدند دیده بر هم
تا مدح تو گشت ذکرِ اَنفُس
آفاق به سجده شد در آن دم
عقل از پی معذرت صلا زد
کای زبدهی دودمان آدم
در حق تو گفت ایزد پاک:
«لولاک لما خلقتُ الأفلاک»
دارای جهان، شه زمانه
در بحر کرم دُرِ یگانه
بر قلّهی قاف قدرت حق
سیمرغ بلندآشیانه
منصور هر آن که چون مظفّر
مشتاق تو گشت در زمانه
خاتم لقبی که دست قدرت
زد مُهر نبوّتش به شانه
دوشینه من از زبان مقصود
با خویش سرودم این ترانه
کای بسته به فرّ همّت تو
ارکان سپهر هفت گانه
چون شاه ازل به صبح ذرّات
گسترد بساط خسروانه
آن که به وثاقِ خلق اجازت
فرمود پی صفای خانه
چون محفل عشق ساز کردند
از رود و نی و دف و چغانه
نرمک نرمک ز پردهی غیب
زد مطرب صنع، این ترانه
کای معشر ممکنات یک سر
خیزید ز جای بیبهانه
بزم ازل است و مجلس انس
پیمان حق است، نی فسانه
چون بار گران عشق آمد
افلاک، تهی نمود شانه
القصه ز یک کناره انسان
بنهاد قدم در آن میانه
در مسلک عشق بی مهابا
تیری زد و خورد بر نشانه
میثاق تو بُد شها که آدم
شد درخور فیض جاودانه
در خلوت سینه، مطرب جان
می¬خواند مسلسل این فسانه
کای محرم کردگار بی چون
وی خاصهی داور یگانه
در حق تو گفت ایزد پاک:
«لولاک لما خلقتُ الأفلاک»
ای نجم دجا و شمس آفاق
مصدوقهی عقل را تو مصداق
ای آن که صلای کبریائیت
پیچیده در این رواقِ نُه طاق
برنامهی آخرالزمانیت
دیباچه نگاشت، کلک اخلاق
نادیدمت ار به چشم سر، لیک
ای خواجهی دهر و میر آفاق
انوار تو را به دیدهی سر
بینم همه در جبین مشتاق
از یُمنِ ولای تو فلاطون
شد واقف نکتههای اشراق
بر چاکری درِ تو گردون
بالا زده است ساعد و ساق
تو ممکن واجبی و محدود
تو واجب ممکنی به اطلاق
بر زهر، چشیده کانِ هجرت
الطاف عمیم توست تریاق
ممدوحی و کون، جمله مادح
معشوقی و خلق جمله عشّاق
در حق تو گفت ایزد پاک:
«لولاک لما خلقتُ الأفلاک»
جز نعتِ تو در جهان کدام است
جز نام تو بر زبان چه نام است
ساحت گه نُه رواق مینا
با عزم تو کم ز نیم کام است
تورات و زبور و صحف و مصحف
از حق به درِ تو یک پیام است
بر گم شدگان ورطهی عشق
درگاه تو وادی السلام است
مهر تو مرا به کنج سینه
گویی که چو مغز در عظام است
آن¬کس که طریق شرع تو جست
صهبای حقیقتش مدام است
آلوده نگشت دامن من
الحمد که فیض دوست عام است
او اصل وجود هست و هر شیء
بی او همه بی نشان و نام است
لطف تو شها به هر دو گیتی
سررشتهی هر دلیل تام است
جانی تو و در درون هر جسم
هر جسم به جان پاک، وام است
روحی تو به جسم هر وجودی
روحی که به جسم مستدام است
چون روح برون خرامد از تن
دیگر حرکت ببین حرام است
با آن که تو طرفه جان پاکی
در هیکل هر تنت مقام است
چون یار شدی به یار مطلق
تا یاران را ز یار، کام است
زیباست به مدحت تو گفتن
مدحی که مناسب مقام است
چون شخص تو ختم انبیا بود
پس نام تو ختم هر کلام است
کونین، شها ستایش تو
هر قدر کنند ناتمام است
در حق تو گفت ایزد پاک:
«لولاک لما خلقتُ الأفلاک»
ای کاخ نُهم، سپهر شش در
تا خطّهی هفتمین اغبر
موجود شد از میامن حق
در ظلّ حمایت پیمبر
اُمّی لقبی که گشت نامش
پیرایهی ساق عرش داور...
هادیّ اُمَم، شفیعِ کونین
سلطان زمانه، پیر محشر
شاها من و مدحت تو گویی
افسانهی طوطی است و شکّر
از فرّ میامن تو رایات
افراختهام به چرخ اخضر
غوّاص خرد به بحر فکرت
در مدح تو گشت چون شناور
مانند «ریاض» از یَمِ طبع
آورده سفینههای گوهر
ای حضرت واهب العطایا
وی صانع ممکنات، یک سر
بادا به شما درود بی حد
بادا به تو هی سرود بیمر
از صبحِ نخست بلکه جاوید
شاها، ملکا، مها مکرّر
در حق تو گفت ایزد پاک:
«لولاک لما خلقتُ الأفلاک»