خفته بودیم ما سخت سنگین
بود رؤیای ما خوب و رنگین
خوابها رفت با برق سیلی
صورت سرخ ما گشت نیلی
خانه چرخید، چرخید، چرخید
پیکر ما نه، دیوار غلتید
سر برآشفته هر سو دویدیم
زآن چه در خانه ی خویش دیدیم
دزدها، دزدهای هماهنگ
حربه در دستشان، حربه ی جنگ
::
تا که از مشت، از جا پریدیم
هم چو خواب از سر ما پریدیم
لب فروبسته، چیزی نگفتیم
خشم بر خود، که آن گونه خفتیم
دزدها هر که دیدند بستند
هر چه نابردنی را شکستند
هر که جنبید، قلبش دریدند
هر که نالید، حلقش بریدند
ترس، بر جملگی چیره گشته
چشم در چشم هم خیره گشته
دل پر از درد، در سینه اندوه
غم فرو ریخته کوه در کوه
یک صدای ملامت گرانه
غصه میخواند، گاهی ترانه
:
«پشت پا خورده ی سرنوشتیم»
سرنوشتی که ما خود نوشتیم
حق ما بود، چون در نبستیم
راه بر دزدها برنبستیم
نغمهاش نغمه ی آشنا بود
قصهاش قصهی درد ما بود
شعله از چشمه ی خشم جوشید
موج برخاست، غیرت خروشید
فصل خفتن سرآمد، دگر شد
نالهها نعره ی شیر نر شد
راه گم کرده بودند دزدان
ناگهان مرده بودند دزدان
تا که رستند، چون تیر رفتند
یک کمی گرچه دلگیر رفتند
میوه از باغ ما خورده بودند
تحفه هم از سفر برده بودند
آن چه دادیم و با خویش بردند
چون که رفتند و بعداً شمردند
قسمت هر یکی شد دوبسته
دست از آرنج و فکِّ شکسته