شعر حوزه

محمدمسیح کاشانی (صاحب)

محمدمسیح کاشانی از علمای بزرگ زمانه‌ی خود  (قرن یازدهم هجری قمری) بود و افتخار شاگردی و دامادی آقاحسین خوانساری را داشت. او با شیخ محمدعلی حزین، مؤلف تذکرةالمعاصرین، معاصر و معاشر بود و «صاحب» تخلص می‌کرد. 
«فقیر (شیخ محمدعلی حزین لاهیجی) در مجلس والدِ علامه «طلاب ثراه» ادراک صحبت آن صاحب کمال (محمدمسیح کاشانی) بسیار نمود. تتبع «قصیده‌ی لامیه‌ی طغرایی» فرموده، ابیات خوش در آن قصیده دارد و شعر فارسی گفته، اشعار عالی رتبه در آن میان از طبع مستقیمش بر صفحه‌ی روزگار به یادگار است...». 
میرزا محمدطاهر نصرآبادی اصفهانی در مورد اشعار عربی صاحبِ کاشانی و دشوارگویی‌ها و غموض اشعار عربی او نظر جالبی دارد:
«... جامع جمیع علوم و حاوی آداب و رسوم در نظم و نثر عربی و فارسی خیالش، کمال قدرت و لطافت دارد و نهایت ملاحت و سلامت؛ اما از نظم عربی، دندان به فارسی نمی‌گذارد. چنان چه در شکارگاه منشآت عربی به دوستان ارسال داشته بودند که غزالان الفاظش به کمند سطور «قاموس» و «صراح» به تصرف هیچ خاطری در نیاید (!)، عبارات و صفات نسبت به الفاظش، مکالمه‌ی روستایی و تُرک (!) و به صورت و معنی: دلنشین کوچک و بزرگ...». 
او از شاگردان آقاحسین خوانساری بود. تنها اثری که از او به یادگار مانده، دیوان اشعارش است که در فهرست نسخه‌های خطی مجلس به شماره‌ی 2451، ج 8، ص 152 چنین معرفی شده است:
«این نسخه به خط شکسته‌ی نستعلیق، شامل غزلیات و رباعیات، دارای هفت هزار بیت است که توسط خطاطی به نام غلام¬حسین درسده‌ی سیزدهم هـ.ق نگارش یافته است». 
از اشعار اوست:
پیوند الفت تو چو تار نظارت است              
تا چشم می‌زنی به هم، این رشته پاره است.
***
گیرد به قرص هر چه ز هر کس، نمی‌دهد        
دشنام اگر دهند به او پس نمی‌دهد!
***
پر مکن خون در دلم، تا دوستی ماند به جای       
شیشه چون از باده پر شد، از هوا خالی شود
***
سنگ از دلِ شکسته خورَد شیشه‌ی حیات       
تا بَرخوری ز عمر، مخور بر دل کسی
***
هر کس که دم ز هوش برِ یار می‌زند          
سر را، هزار بار به دیوار می‌زند
***
دل، بهر چه در بزم تو ما داشته باشیم؟         
در کعبه، چرا قبله نما داشته باشیم؟
***
نبوَد عجب ز نازکی پای آن نگار             
رنگ حنا اگر کف پایی بر آن زند!
***
باده کی بی‌ابر، مستان را دِماغ‌ تر دهد          
نخل عیش مَی¬کشان، از آب باران بر دهد
***
خار از پایی بکش، شاید که همراهت شود        
نان درویشی بپَز، تا توشه‌ی راهت شود 
***
رفتی ز بزم  رنگ به رخسار ما شکست         
هم¬چون حباب، شیشه‌ی دل بی‌صدا شکست
***
در بزم دوش، یار مرا بی‌نقاب سوخت         
باز این ستاره سوخته را، آفتاب سوخت
***
از بس¬که دلم در ره شوق تو نفس سوخت        
از ناله‌ی من، زمزمه در کام جرس سوخت
***
تا من بنای جور تو ویران نمی‌کنم             
از گریه، منعِ دیده‌ی گریان نمی‌کنم
***
زبان، داغ دلم را بر لب اظهار می‌آرد          
ز گلشن، برگ گل را بلبل از منقار می‌آرد 
***
یاد آن روز که دل در خم گیسوی تو بود      
پیچ و تاب رگ جانم، شکن موی تو بود
***
ناله، دامن به چراغ دل پرداغم زد        
باد نگذاشت چراغان کنم این صحرا را 
***
در گَرد راه گرم روان، برق سوده است        
چشم کسی مباد پیِ کاروان ما
***
چو صیدی کاو به لشکرگاه افتد             
دلم افتاده در دام نظرها
***
شکرللَّهِ که در این گلشن پرگل «صاحب»         
یک قفس وار، به دل جای طپیدن دادند
***
بر زخم، مشک بستم و بر دل نمک زدم        
آسودگی به طالع من بیشتر نبود
***
بر نهال قدِ او باد اگر تند وزد            
خون بلبل چکد از شاخ گل نسرینش
***
خود را ندید، تا به رخت دیده باز کرد          
آیینه، دل به دست تو داد و ز خویش رفت
***
زورِ شراب عشق نگردد حریف یار            
آمد فقیه جانب مسجد، به دوش رفت
***
چون شمع سوخت یک سر، جانی که بود ما را     
تا کی هوا فزاید از هر سجود، ما را؟
***
چون موجه‌ی سرابم، در شوره زار عالم          
کز بود، بهره‌ای نیست غیر از نمود ما را 
***
شد گرمِ جگرسوزی‌ام آن رند شرابی        
مستیش بر آن داشت که گردید کبابی
***
در کوره‌ی غم، شیشه‌ی صاف دلم آخر       
از جوش تَفِ آبله‌ها گشت حبابی
از پرورش آب حیای گل رویش          
فرداست که این سیب ذقَن گشته گلابی!
***
کجا فکر شکستِ بی‌دل و دین دگر دارد       
که در دل هر چه دارد، با من آن بی¬دادگر دارد
ز بس کاهیده‌ام، دور از تو هیچ از من نمی‌ماند       
ز چشم ناتوانم، عکس اگر آیینه بردارد!
***
بس که خوش زلف و کاکل افتاده‌ست           
تاب در جان سنبل افتاده‌ست
یار، سرگرم عشقِ هم چو خودی‌ست            
برق در خرمن گل افتاده‌ست
***
گل من! تا شنیدم از تو بوی بی وفایی را         
به هم، چون غنچه پیچیدم بساط آشنایی را
پریدن‌های چشمم بردی از جا، گر نمی‌کردم       
نگهدار تن کاهیده، رنگ کهربایی را 
***
خوش فتاده‌ست خرابی به پی منزل من     
من ندانم که چه دیده‌‌ست در آب و گل من
اشکم از دیده به دامن، همه خونین آمد
شسته شمشیر در این چشمه مگر قاتل من؟ 

حزین لاهیجی در پایان ترجمه‌ی او، حکایت جالبی را روایت می‌کند:
«هنگامی که راقم حروف، در کاشان بود، میر عبدالحی کاشی حکایت کرد که حضرت علّامی آخوند مسیحای فسایی (محمدمسیح «معنیِ» فسایی) قَدّسَ الله روحه، وارد کاشان شده بود؛ فصل تابستان بود و عقرب در آن فصل در کاشان بسیار و در عموم اشتهار دارد که عقرب کاشان، غریب را نمی‌گزد(!). شبی، من و جمعی از مردم کاشان که مسیحای کاشی (محمدمسیح کاشانی) هم از آن جمله بود، در خدمت علاّمی (محمدمسیح «معنی» فسایی) بودیم. چون وقت خواب رسید، حضرت علامی به آواز بلند فرمود: من مسیحای فسایی‌ام، غریبم غریب. شما دانید و مسیحای کاشی(!)». 
برای اطلاع بیشتر از ترجمه‌ی این شاعر می‌توانید به این منابع رجوع کنید:
« شیخ آقا بزرگ تهرانی، الذریعة، ج 9/2، ص 576؛ علی¬قلی‌خان واله داغستانی، ریاض الشعراء، ذیل مسیح کاشانی؛ آفتاب رای لکهنوی، ریاض العارفین، ص 376؛ محمدمظهر حسین صبا، روز روشن، ص 456؛ محمدعلی مدرس، ریحانةالادب، ج5 ص 313؛ عبدالرسول خیام‌پور، فرهنگ سخنوران، ص 322؛ فخری راستکار، فهرست کتابخانه‌ی مجلس، ج 8، ص152؛ احمد منزوی، فهرست نسخه‌های خطی فارسی، ج3، ص 2399؛ کورش زعیم، مردان بزرگ کاشان، صص 55 تا 58؛ محمدطاهر نصرآبادی، تذکره‌ی نصرآبادی، صص 75 و 176». 

 

1. رواق اشراق (تذکره شاعران روحانی)، محمدعلی مجاهدی، جلد اول، صص 316-311

12
| | |
تاریخ انتشار: 14 مهر 1404
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود