شعر حوزه

میرزا علی خان گلپایگانی

میرزا علی‌خان گلپایگانی از عالمان نامدار گلپایگان در سده‌ی دوازدهم هجری است. او مانند بسیاری از بزرگان هم روزگار خود، از محضر عالم بزرگوار و پرآوازه، آقا حسین خوانساری استفاده‌های شایانی برد تا خود را به انواع فضایل صوری و معنوی آراست. 
حزین لاهیجی که معاصر و معاشر با او بوده، در تذکره‌ی خود می‌نویسد:
«... ذهن دقیقش کشاف غوامض  حقایق و سلیقه‌ی مستقیمش در هر فن به استقلال و به استحقاق فایق، تعلیمات شریفه و فواید ارجمند دارد و در شعر و انشا افاضت مآب، به غایت دقیقه سنج و نکته یاب بود. هنگامی که از اصفهان عزم گلپایگان داشت، به منزل والد ِعلامه  اعلی الله مقامه آمده، روزی مقام نموده وداع فرمود. در این ایام، فقیر را سعادت حضور ایشان حاصل آمد. دیگر چند سال هم به صفای خاطر در گلپایگان زندگانی نموده، در همان، به جنت جاودان انتقال فرموده...». 
میرزا محمدطاهر نصرآبادی در تذکره‌ی خود، ناگفته‌های حزین لاهیجی را درباره‌ی او شرح می‌دهد:
«میرزاعلی خان، شیخ‌الاسلام جُرفادقان  است، خلف میرذوالفقار عمه زاده ی بندگان مخدومی آقا حسین خوانساری، جوانِ آراسته‌ی قابلی است در نهایت صلاح. مدتی در اصفهان به خدمت آقا حسین به تحصیل مشغول بود. به تکلیف اهالی آن‌جا، شیخ الاسلام جُرفادقان شد؛ چون خداشناسی دارد. چنین مسموع شد که اراده ی استعفا دارد و از دست مردم به تنگ آمده. مشهور است که در هنگامی که جرفادقان را به تیول  عالی جاه؛ حسین قلی‌خان دادند، ملازمی داشته به «آدم‌خوار» مشهور (!). آن را حاکم آن‌جا کرد. کسی در مجلس بندگان علّامی آقا حسین نقل می‌کرد که: شخصی «آدم‌خوار»نام، داروغه‌ی جرفادقان شده، ایشان فرمودند که: از گرسنگی خواهد مرد».  و 
ابیات زیر در تذکره‌ها و کتب تراجم به نام او درج شده است:
اگرچه هست صرّاف عمل بینا به هر نقدی
ز روی لطف می‌گیرد، زرِ سرخ خجالت را
***
شب هجر تو در فانوس تن، چون شمع کافوری
فروزان، استخوانم شد ز تاب گرمیِ شب‌ها
***
لبریز ز نظّاره‌ی من گشت دو عالم
از بس به تماشای تو بالید نگاهم
جز عکس تو بر لوح دل خویش ندیدم 
چندان که در این آینه گردید نگاهم 
***
چون توان با اهل دنیا صاف کردن سینه را؟
کز دورویی‌ها، گل رعنا کند  آیینه را 
***
دور از تو خون مرده نماید چراغ من
 می، هم چو لاله خشک شود در ایاغ  من
***
بس که از رشگ او گداخته شد 
سرِ مویی، دماغ  فاخته  شد
***
از بس گلش به آب نزاکت سرشته‌اند
بی‌بهله ، گل به دست نگیرد نگار من
***
دور از تو مدّ آه، مرا شمع محفل است
مژگان به دور دیده‌ی من، خطّ باطل است
رخسار تو را، نیلِ خط سبز ضرور است
چشم همه کس، از نمک حسن تو شور است!
***
بس که بی او چهره‌ام با سیلی غم آشناست 
خانه‌ی آیینه، از تمثال من چینی¬نماست 
***
داریم بی‌تو چشمِ ز مردم رمیده‌ای 
خنجر به خویش، از مژه‌ی خود کشیده‌ای
نومید نیستیم، که چون داغ لاله‌هاست 
با هر شبی، چراغ هدا آفریده‌ای
***
«رباعی»
دور از تو ز رشته‌های آه سحری 
بستم کمر خویش به عزم سفری
دانم که به پای خود به جایی نرسم 
چون خار روم مگر به پای دگری!
***
پنهان نکند مرگ ز ما، قاتل ما را 
چون پرده‌ی چشم است کفن، بسمل ما را 
***
تذکره‌ی نصرآبادی، این بیت را اضافه دارد:
ز جوشِ بُخل مردم، چین به ابرو مَدّ احسان است 
نوازش اهل حاجت را، همین از چوب دربان است 1

 

1. رواق اشراق (تذکره شاعران روحانی)، محمدعلی مجاهدی، جلد اول، صص 547-544

7
| | |
تاریخ انتشار: 17 مهر 1404
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود