میرزا ابوالحسن طباطبایی متخلص به «جلوه» (1201 - 1275 هـ.ش) از دانشمندان بنام اسلامی در حکمت و عرفان و فلسفه در اواخر سدهی سیزدهم و اوایل سدهی چهاردهم هجری است. او در سال 1238 هـ.ق در شهر گجراتِ هند به دنیا آمد و در خاندانی شهره در علم و فضیلت، نشو و نما پیدا کرد. پدرش میر سید محمد طباطبایی متخلص به «مظهر» از شعرای هم عصر فتحعلی شاه قاجار بود.
جلوه، اصالتاً نائینی است و تحصیلات مقدماتی و عالی خود را در نائین و اصفهان به پایان برد و در حکمت به مقام و منزلتی درخور و شایسته نائل آمد.
در سال 1273 هـ.ق رهسپار تهران شد و در حجرهای از حجرههای مدرسهی دارالشفا سکونت کرد و به تعلیم و تربیت مشتاقان حکمت اسلامی همت گماشت. او تا پایان عمر مجرّد زیست و در سال 1314 هـ.ق در سنّ 76 سالگی درگذشت و پیکرش در آرامستان ابن بابویه به خاک سپرده شد.
جلوه علیرغم اِشراف شگفتانگیزی که در مقولههای حکمی و فلسفی داشت، هیچ اثر مستقلّی در این ساحَت موضوعی ننگاشت و فقط به نوشتن رسالهای در تاریخ صفویّه به خواستِ میر غلام¬علی¬خان، امیر سند و حاشیهای بر اَسفار حکیم ملاصدرای شیرازی و مثنوی مولوی بسنده کرد. دیوان اشعار جلوه با مقدمهی احمد سهیلی خوانساری و با تدوین و گردآوری علی عبدالرسول به چاپ رسیده است.
از اوست:
«غزل»
بهتر ز لذّت وصل، گر ممکن است حالی
بگذشتن است از دل، با قدرت وصالی
پرسید وصل خواهی گفتم بتا همین است
باشد حرام و منکر، در دهر اگر سؤالی
میگفت ناصحم دوش، میپوی راه دانش
گفتم اگر که بِدْهَد، بیدانشی مجالی
در جزوجزوِ معشوق، بینم هزار مبنی
امّا کسان نبینند، جز زلف و خطّ و خالی
گاهی نهان کند رخ، گه دوستی به دشمن
آزاد جان ما را، هر دم کند خیالی
خواهی که دوست گردد آن یار با تو ای دل
افتادهای ندانی، دنبالهی مُحالی
مال و کمال خواهند خوبان شهر، «جلوه»!
قدرت نه، چون نداری نه مال و نه کمالی
***
«مناعت طبع»
با حرص و امل چون هِله همراه نباشم
پس از چه من عورِ گدا، شاه نباشم؟
درویشم و خرسند چرا با مدد دوست
با این شرف و مرتبه و جاه نباشم؟
چاهیست طمع، ژرف که قعرش نه پدید است
صد شکر، فرو رفته در این چاه نباشم
من دوست همی خواهم، نه جنّت و فردوس
الحمد که با همّت کوتاه نباشم...
من کسب شرف کردهام از درگه آن دوست
چون بندهی آن سدره و درگاه نباشم؟
راحت طلبم، خیمه و خرگاه بُوَد رنج
زآن در طلبِ خیمه و خرگاه نباشم
با طلعت او هم چو گدایانِ دگر من
شب منتظر سر زدن ماه نباشم
ای دوست شنیدم تو همه مهر و وفایی
دردا که من از این صفت آگاه نباشم
تو بر سر من هیچ نیایی مگر ای دوست
آن گاه بیایی که من آن گاه نباشم
ای «جلوه» چو من نیستم از این رَمه نَشْگفت
گر آن که پسندیده و دلخواه نباشم
***
تغزّل
تاخْتَنی کرد زلف و خال تو بر من
تاختنِ دشمنان چیره به دشمن
روز سپید مرا که بود چو رویت
خال سیاه تو کرد تیره و ادکن
این سیهِ تیره، رنگهای عجب ریخت
کرد رخم چون زریر و اشک چو روین
خال و دهان تو هر که بیند، بیند
ظلمت بر چشمهی حیات معین
بست مرا زلفکان تو به یکی موی
موی نگویی که بود بند دوصد من
موی کجا دارد این همه فر و نیرو
تاب ز حسن تو داشت تعبیه بر تن
زلف تو مشکین فلاخنیست خدایی
سنگ فلاخن دل کسان و دل من
سنگ روان از فلاخن است همیدون
دلها بینم روان به سوی فلاخن 1
1. رواق اشراق (تذکره شاعران حوزوی), محمدعلی مجاهدی، جلد دو. صص 770-768