شعر حوزه

شیخ الاسلام خوانساری

میرزا علی‌خان فرزند میرزا ذوالفقار از علما و شعرای عهد صفویه است. سال‌ها در محضر عموی بزرگوار خود (آقاحسین خوانساری) زانو زده است و به فراگیری علوم متداول زمانه‌ی خود سرگرم بوده است. 
بنا بر خواهش و اصرار اهالی گلپایگان، منصب شیخ الاسلامی آن شهر را پذیرفت ولی دیری نپایید که به خاطر آزرده حالی از سمت خود استفعا کرد. اشعار او غالباً در سبک اصفهانی، معروف به سبک هندی سروده شده است. 
دیوان اشعار او بنا به نوشته‌ی آقای یوسف بخشی در تذکره‌ی شعرای خوانسار، در هندوستان و ایران رواج داشته است و سروده‌های او با اقبال خاص و عام روبه رو بوده است. 
از اوست:
چون توان با اهل دنیا صاف کردن سینه را؟
کز دورویی‌ها، گل رعنا کنند آیینه را
***
ز جوش بخل مردم، چین به ابرو مدّ احسان است
نوازش اهل حاجت را همین از چوب دربان است
***
دور از تو خون مرده نُماید چراغ من
می هم چو لاله خشک شود در ایاغ  من
***
بس که از رشگ او گداخته شد
سر مویی، دماغ فاخته شد 
***
از بس گُلش به آب نزاکت سرشته‌اند
بی بهله،  گل به دست نگیرد نگار من
***
دور از تو مَدّ آه، مرا شمع محفل است
مژگان به دور دیده‌ی من خطّ باطل است
***
بس که بی او چهره‌ام با سیلی غم آشناست
خانه‌ی آیینه، از تمثال من چینی نماست
***
رخسار تو را نیل خط سبز، ضرور است
چشم همه کس از نمک حسن تو شور است
***
هر کس به قدر حوصله‌ی خود رسد به فیض
رنگ شراب، ساغر تصویر را بس است
***
باشد نگه نرگسِ بی‌سرمه، رساتر
بی¬دُرد چو شد باده، بُوَد هوش رباتر
***
طروات آن قدَر می‌بارد از سرو دلآرامش
که توفان می‌کند پیراهن ابری به دامانش!
***
چهره تا کی می‌توان افروخت با افسردگی؟
سوختیم از بس که هم چون شمع خود را ساختیم
***
شب هجر تو در فانوس تن چون شمع کافوری
فروزان استخوانم شد ز تاب گرمی تب‌ها
***
بردار ز دامان کسان دست و دعا کن
برداشتن دست و دعا معنی‌اش این است
***
اگرچه هست صّراف عمل بینا به هر نقدی
ز روی لطف می‌گیرد زرِ سرخ خجالت هم
***
دارند در نظر مژه سان نیک دیدگان
خاری که دور از ره احباب کرده‌اند
***
طپد از بس که ز شوقت دلِ باغِ گل سرخ
باده‌ی رنگ بریزد ز ایاغ  گل سرخ
***
عزیزی هم چو هوشِ رفته از سر، در سفر دارم
شکستِ رنگ گل دارد صدای ناله‌ی بلبل
***
پنهان نکند مرگ ز ما قاتل ما را 
چون پرده‌ی چشم است کفن، بسملِ ما را
***
سری هر دم به بالین خیالی خواهشم دارد
هوای بال مرغی، هر پری از بالشم دارد
روان¬کاه است از پهلوی غیر آرام جو گشتن
ز مخمل دیده‌ام خوابی که بی آرامشم دارد
***
چون صبح در جوانی اگر پیر می‌شدم
مانند آفتاب، جهانگیر می‌شدم
زین بیش بود قابل پرواز، شهپرم
هم¬آشیان اگر به پرِ تیر می‌شدم
***
چشم بلبل شود از شمع رخَت گر روشن
دامن از بال فشاند به چراغ گل‌سرخ
نیم¬رنگ است ز بس جامه‌ی رعنایی تو
می‌شود سرمه‌ای از دود چراغ گل سرخ
***
داریم بی‌تو چشمِ ز مردم رمیده‌ای 
خنجر به خویش از مژه‌ی خود کشیده‌ای
نومید نیستیم که چون داغ لاله هست
با هر شبی، چراغ خدا آفریده‌ای
***
«رباعی»
دور از تو ز رشته‌های آه سحری
بستم کمر خویش به عزم سفری
دانم که به پای خود به جایی نرسم
چون خار روم مگر به پای دگری؟1

 

1.  رواق اشراق (تذکره شاعران روحانی)، محمدعلی مجاهدی، جلد اول، صص 257-254
 

13
| | |
تاریخ انتشار: 15 مهر 1404
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود