عباس همتی
1 خرداد 1404

خورشید بی‌بدل

 

تو آن امام غریبی، تو آن امام رئوف
در این کرانه به خورشید بی‌بدل معروف

غزال خسته کنارت دو بیت اشک گریست
نگاه مهرنوازت که شد به آن معطوف

به یک اشارۀ ابرو، نَهَیتَ عَن مُنکَر
به مهربانیِ لبخند، اَمَرتَ بِالمَعروف

تو نور در دل من ریختی، نفهمیدم
نبود سنخیتی بین ظرف با مظروف

چقدر آینه بیتوته کرده در حرمت
چقدر دل که در این بارگاه کرده وقوف

من ایستاده... در آغوش خویش می‌کِشی‌ام
خوشم که هیچ غمی نیست در جوار رئوف

من از نگاه تو خواندم «فَمَن یَمُت یَرَنی»
تو را همان دم آخر، فِی الاحتِضار اَشوف

برای وصف تو تنها سکوت باید کرد
چه الکن است در این آستان زبان حروف

دو خط روایت ابن شبیب را خواندم
و پا به پای دلم سوخت برگ برگ لهوف

کبوترانه دلم پر کشید تا گودال
که دعبل آمد و سرداد روضۀ مکشوف

چه کشته‌ای، چه غریبی، مُخَضَّبٌ بِدِماء
چه مقتلی، چه شهیدی، مُقَطَّعٌ بِسُیوف

 

4
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود
تنها کاربران مجاز امکان ارسال نقد در این دفتر را دارند