دزد فریاد زند عالم و آدم دزدند
مرد و زن پیر و جوان بیش و یا کم دزدند
دزد را گر ببرد حق به بهشتش گوید
ای خدا دور و برت خلق دو عالم دزدند
دزد فریاد زند از سر مخفی کاری
قاضی و محتسب جامعه درهم دزدند
دزد بیمار شود داد زند نزد طبیب
کاشف شربت و سازنده ی مرهم دزدند
دزد وقتی که غذا میل کند می گوید
شکمم مثل لب و حلق و دهانم دزدند
ابر اگر آید و باران بدهد گوید دزد
ابرها، تند ببارند چه نم نم دزدند
دزد را گر به گلستان ببریدش گوید
نسترن، رز، گل شب بو، گل مریم دزدند
دزد در دشت و دمن داد زند حیوانات
هرچه ز آنها بکند یا نکند رم دزدند
دزد را گر بکند پیر نود ساله سلام
دارد این ترس که پیران کمر خم دزدند
دزد چون لقمه حرام است گمان می دارد
مرشد و پیر و مکلا و معمم دزدند
دزد اگر فوت کند باز بگوید روحش
قبر کن، غسل بده، هر دو دمادم دزدند
قصه کوتاه کنم آنچه همه می دانند
دزد و کذاب و زنا زاده مسلم دزدند
شاعر شیخ مسعود اسدی خانوکی