حسن بیاتانی

یک شعر یک نکته/ تلفیق وعظ و مرثیه

این روزها که در حال مطالعه احوال و اشعار عالمان شاعر به بهانه راه اندازی سایت شعر حوزه هستم، با نمونه ها و نکات ارزشمندی مواجه می شوم
از جلمه امروز که در کتاب سبحه ی صددانه، که شرح حال شعرای حوزه علمیه خراسان است شعری خواندم از شیخ علی اکبر هراتی، شاعر قرن سیزدهم.
شعری که شاید از نظر شاعرانگی چندان پرمایه نبود اما شاعر به اقتضای این که هم واعظ بود و هم در منبر التزام به مرثیه خوانی داشت، این دو اقتضا را به زیبایی در یک شعر تلفیق کرده بود و تذکر به آخرت و پرهیز از دنیاخواهی و دنیاطلبی را پیوند داده بود به مرثیه آل الله علیهم السلام.
در مداحی امروز که کمتر زمینه و مجالی برای وعظ و ادبیات تعلیمی وجوددارد،این نمونه ها می توانند الگوی خوبی برای پیوند وعظ و مرثیه در یک شعر باشند؛ چرا که زمینه چینی برای خواندن شعر تعلیمی و سپس  پل زدن هنرمندانه به فضای مرثیه، هنری است که شاید کار هر مداحی نباشد اما این قبیل اشعار مسیر را برای عموم مادحین هموار می کنند.
در اشعار مدح و منقبت البته این قبیل اتفاقات فراون ترند مثل قصیده ی درخشانی که از واعظ قزوینی در خاطر دارم و به مناقب امام جواد علیه السلام پرداخته است
اما در مرثیه نمونه ها کمترند
البته در آثار عالمان شاعر این نمونه های ارزشمند را بیشتر می توان یافت
مثل ترکیب بند هفت بند آیت الله غروی اصفهانی در مرثیه امام موسی بن جعفر علیه السلام
ناگفته نماند که تلاش متعهدانه بعضی شاعران جوان در این زمینه نیز ستودنی است.
از جمله شعر/خطابه هایی که این روزها از جناب آقای محمد رسولی می شنویم و می خوانیم.

اما شعر شیخ علی اکبر هراتی:

 

ای به غربت ماندگان ای از وطن آوارگان
ای به غفلت خفتگان اندر قفای کاروان

هیچ می دانی که ما را نیست در دنیا وطن؟
هیچ می دانی دوامی نیست ما را در جهان؟

صبح و شام از هر طرف بانگ رحیل آید به گوش
روبه راهند از زن و از مرد از پیر و جوان

پنبه ی غفلت برآر از گوش و چشمی باز کن
می رسد پیک اجل، ندهد تو را یک دم امان

پیش از آن کآرند تابوت و تو را بیرون کنند
پای دلواپس بکش از این جهان خاکدان

فکر کن، اشکی بریز و سجده کن آهی برآر
پهلو از بستر تهی کن خواب از چشمت بران

از پری رویان قبرستان گهی یادی نما
زلف کو؟ گیسو چه شد؟ خالش کجا؟ کو ابروان؟

از سلاطین جهان فکری بکن، عبرت بگیر
تخت کو؟ تاجش چه شد؟ لشکر کجا؟ کو پاسبان؟

هر کتابی یادگار عالمی یا واعظی ست
سینه کو؟ علمش چه شد؟ لب در کجا؟ چون شد زبان؟

آدم و نوح و خلیل و موسی عمران کجا؟
صوت داوودی چه شد؟ کو یوسف آن آرام جان؟

با سکندر گوی ملکت ماند بهر دیگران
با سلیمان گو بساطت رفت بر باد خزان

کو نبی؟ کو مرتضی؟ کو فاطمه؟ کو مجتبی؟
کو حسین سر جدا؟ کو اکبر قوت روان

آن یکی دل پاره پاره وآن دگر بازو کبود؟
فرق آن یک تا به ابرو شق و آن یک بر سنان

یاد عباس جوان کن سیر شو از زندگی
هر دو دست از تن جدا چشمش به سوی تشنگان

اصغر بی شیر آب از تیر بر کامش رسید
بعد وی خواهی شوی از عمر فانی کامران

نوعروسی دیده ای از خون به کف بندد حنا
خاصه از خون گلوی تازه دامادی جوان

طفلکی را آتش افتاده به عطف دامنش
کیست کآتش را کند خاموش جز اشک  روان

سید سجاد را بردند در بزم یزید
سر برهنه پابرهنه غل به گردن ناتوان

با چنین حالت به چشم خویش می دید آن جناب
بر لب و دندان بابش ضرب چوب خیزران

«شیخ» از یادان جدا گردید و شد عزلت گزین
جغد در ویرانه باید بلبل اندر گلستان1

 

1. از کتاب سبحه صددانه، امیرمهدی حکیمی، صص 70 و 71

15
| | |
تاریخ انتشار: 24 آذر 1404
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود